رفته بودیم پشت کتابخونه مرکزی برای روزه خوری. تا مستقر شدیم یهو یه نگهبان بیسیم به دست رسید و گفت تو محوطه چیزی نخورین. گفتیم اینجا که خلوته، کسی نیست. گفت بذارین یه جای خوب بهتون بگم. برین بین زمین تنیس و سالن تربیت بدنی، اونجا هیچ کس رد نمی شه!
تا حالا این جوریشو ندیده بودم.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۰ نوشت.
مثلا وودوارد و لاوسون یه روش خوب برای سنتز آرایه پیدا کردن که قراره یه بخش از سمینار هفته دیگه من باشه. ولی یهو می بینی که این روش همچین بگی نگی یه جاییش می لنگه. این که نشد زندگی. چند وقته احساس می کنم دیگه نمی تونم از روی شونه غول ها دنیا رو ببینم. اخیرا غول ها گاهی دچار اشتباه اساسی می شن.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۱ نوشت.
یک سال و یک روز پیش در چنین روزی، بالاخره تو شرایط هول هولکی و ماستمالکی، تونستیم دفاع کنیم و بعد از بیست روز که همزمان دانشجوی دوتا دانشگاه بودیم، اقلا از دست یکیشون حلاص شدیم.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۴۶ نوشت.
می گن تو مکاتیب ملکیادس نوشته اگه پیمان و نوشین با هم عروسی کنن، بچه اشون با دم خوک به دنیا میاد. از ما گفتن بود.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۲ نوشت.
من نمی دونم چرا اسم این طراحی مدارات الکترونیکی فرکانس بالا رو نذاشتن مهندسی دایره! اسمیت چارت کم دایره داشت، دایره های بار و منبع و VSWR و گین هم اضافه شد. تازه استاد فرمودن اینا رو خوب یاد بگیرین که هنوز کلی دایره دیگه هم مونده!
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۰ نوشت.
پیر شدی پوریا. کجاست اون وظیفه ای که همه دخترای تهرون رو می شناخت؟
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۹ نوشت.
زندی دست از سر این رفلکتور بردار، برو سراغ لنز. باور کن تا وقتی پلیس با دیش مشکل داره، نون تو همینه که من می گم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۱ نوشت.
When no-one else can understand me
When everything I do is wrong
You give me hope and consolation
You give me strength to carry on
And you’re always there to lend a hand
In everything I do
That’s the wonder
The wonder of you
And when you smile the world is brighter
You touch my hand and I’m a king
Your kiss to me is worth a fortune
Your love for me is everything
I’ll guess I’ll never know the reason why
You love me like you do
That’s the wonder
The wonder of you
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۰ نوشت.
یادم رفته بود تلویزیون ایران توی طولانی مدت (حدود نه ساعت) چقدر اعصاب خورد کن می شه. مخصوصا وقتی که تمام مدت پای کامپیوتر باشی و برای یه ذره تغییر آب و هوا بخوای تلویزیون نگاه کنی. البته این فراموشی به لطف برادرانی که از سر کوچه جستجوی خونه به خونه، دنبال آنتن ها ماهواره رو شروع کردن، برطرف شد.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۴۷ نوشت.
این زندگی در عمق جهنم هم حال خودش رو داره ها!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۳ نوشت.
پروژه بالاخره تصویب شد. یه سری سیستمی نشسته بودن سوال چرت و پرت می پرسیدن و جواب چرت و پرت می گرفتن. نمی دونم چرا هرکی تو هرکاری که بهش هیچ ربطی نداره دخالت می کنه!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۴۳ نوشت.
خب تقریبا پروژه دار شدم. یه ذره خیالم راحت شد. “بهینه سازی thinned array با استفاده از الگوریتم ژنتیک و جستجوی الگو با در نظر گرفتن element factor” یا یه همچین چیزی. حالا دیگه می تونم به بقیه کارام برسم.
[
۷ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۳ نوشت.
هنوز موضوع پروژه ندارم. همه رفتن ها و اومدن ها، گشتن ها و خوندن ها، هیچ فایده ای نداشته تا حالا. این بلاتکلیفی ناراحتم می کنه.
***
دارم جلال آل احمد رو اساسا کشف می کنم. وقتی اون نثر و اون روحیه با اون وضع و اون پیشینه جمع می شه، چیزی در میاد که واقعا کم نظیره. این کشف خوشحالم می کنه.
***
موضوع که نداری، پروپوزال نداری. پروپوزال که نداری، چیزی برات تصویب نمی شه و وقتی چیزی تصویب نشد، کسی ثبت نامت نمی کنه. ساده است. نه؟ دومینو. تمومی هم نداره. می شه تا ابد دنباله اش رو گرفت و رفت.
***
از زندگی شخصی ام راضی ام. تجربه ها و عقل همون چیزی رو می گن که حس ها و دل می گن. تو این شلوغ پلوغی چیزی که خیلی وقته من رو به بقیه زندگی چسبونده همینه. وقتی فکر می کنم می بینم که من قدم اول رو برداشتم و بقیه اش با یه ذره تلاش تا اینجا درست شده. جالبه.
***
دومینوی زندگی با دومینوی اسباب بازی فرق داره. فرقش اینه که بعد از این که شروع به افتادن و جلو رفتن کرد، می تونی مهره اول رو بلند کنی و بذاری سر جاش تا بقیه مهره ها هم با همون ترتیب قبلی دنبالش بلند بشن و بشینن سر جای خودشون. حالا گیرم با یه ذره نظارت اضافه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۶ نوشت.
من نمی دونم چرا این فیلمنامه نویس های تلویزیون اعتقادی به پیشگیری ندارن. اون از نسرین، اینم از آذر. واقعا که!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۲ نوشت.
مهم نیست بقیه چی می گن. اینو برای تو می نویسم
It’s impossible to tell the sun to leave the sky,
It’s just impossible.
It’s impossible to ask a baby not to cry,
It’s just impossible.
Can I hold you closer to me
And not feel you going through me,
But the second that I never think of you?
Oh, how impossible.
Can the ocean keep from rushing to the shore?
It’s just impossible.
If I had you could I ever ask for more?
It’s just impossible.
And tomorrow, should you ask me for the world
Somehow I’d get it,
I would sell my very soul And not regret it
For to live without your love
Is just impossible.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۸:۰۸ نوشت.
شدم عین نی نی کوچولویی که یه چیزی دست کسی دیده و دلش خواسته، ولی بهش ندادن. چمی دونم والا.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۸:۰۶ نوشت.
من اصولا آدمی نیستم که از کارای مردم چیزی به دل بگیرم، ولی این اصلا معنیش این نیست که اگه بشنوم کسی پشت سرم حرف نامربوط زده، برام مهم نباشه. دیگه تکرار نشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۰ نوشت.
امروز محمد چ. همکلاسی عزیز سابق و رئیس اسبق بسیج دانشجویی رو با خانومشون (ایضا همکلاسی محترم سابق) سر چهارراه جهان کودک در حالی دیدم که این دو اسوه اخلاق و تربیت داشتن از چراغ قرمز رد می شدن و اصلا هم براشون مهم نبود. حیف که حوصله نداشتم وگرنه جا داشت بهشون راه ندم، یه چیزی هم بارشون کنم.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۷ نوشت.