مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


چهارشنبه، ۷ فوریه ۲۰۰۷

نمی دونم چرا همیشه فکر می کردم وقتی دستم بره تو جیب خودم، خیلی راحت تر خرج می کنم. این جور که معلومه خیلی احمقانه فکر می کردم، چون الآن از قدیما هم اسکروج تر شدم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۲۲ نوشت.

BitDefender دانلود کردم به چه خوشگلی. فقط خنده ام می گیره وقتی BitDefender و ZoneAlarm به پر و پای هم می پیچین و از هم ایراد می گیرن!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۲۱ نوشت.

تا دیروز این شرکت هیچی که نداشت، دلم خوش بود که اونقدر نزدیک خونه اس که پیاده میام و می رم، حالا امروز یهو رئیس به این نتیجه رسیدن که بنده باید از شنبه برم تو ساختمون پارس ایراتل بیل بزنم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۷ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲ فوریه ۲۰۰۷

بالاخره فهمیدم اون مشکل فارسی ننوشتن ویندوز به چی مربوط می شه. به محض این که Internet explorer 7 رو نصب می کنی، language bar شروع می کنه به ادا درآوردن. خیلی مسخره اس والا. فقط حیف که دیر فهمیدم که چه خبره، در واقع فارسی نداشتن اونقدر بهم فشار آورد که دیگه بیخیال همه چیز شدم و هفته پیش بالاخره رفتم سراغ امکانات DELL recovery partition و Norton Ghost! خدا خیرش بده آقای دارابی رو که هاردش رو یه شب داد به من که همه چیزم رو بکاپ بگیرم. ضمنا خدا رو شکر دل و نورتون عقلشون رسیده بود و فقط پارتیشن ویندوز رو فرمت می کردن. مشکل جدید اینه که یه آنتی ویروس خوب می خوام. سی دی نورتون فعلا گم شده و NOD32 قیافه ای نداره که بتونه منو قانع کنه که کارش خوبه. پیشنهاد بدین، با دلیل و سی دی!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۷ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۹ ژانویه ۲۰۰۷

فکر کنم دو سه روزی هست که چیزی ننوشتم. تو این مدت کلی اتفاق افتاده ولی نمی دونم چرا اصولا یاد وبلاگ نوشتن نمی افتم. مثلا این که پنج روز پیش، پنجمین تولد وبلاگم بوده و من برای اولین بار اصلا یادم نبوده. این وضعیت یه جوریه به نظرم ولی نمی دونم چه جوری. آخرین امتحان فوق لیسانس هم تموم شد و فعلا حداقل تا دو سال دیگه هیچ امتحانی تو برنامه زندگیم نیست (آزمایش اعتیاد، اونم جلوی چشم ناظر بی طرف امتحان محسوب می شه؟!) امتحان نداشتن هم خودش یه حس عجیبیه. نمی دونم می تونم باهاش کنار بیام یا نه. شایدم اصلا حسش نکنم. دیگه جونم براتون بگه که بعد از مدت ها بیگاری، رئیس بالاخره یادش افتاد و بهم حقوق داد. هرچند که فکر کنم رومی ها به اسپارتاکوس بیشتر از این حقوق می دادن. البته این جور که بوش میاد فعلا پروژه داره کنسل می شه و معلوم نیست ماه دیگه هم حقوق بدن یا نه. خلاصه زندگی فعلا داره اینجوریا می گذره.

[۴ نظر] اينو آیدین در ساعت ۸:۴۶ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۶ ژانویه ۲۰۰۷

سردرگمی دیوونه ام می کنه. الآن هم اساسا سردرگم موندم. بخش بزرگش هم به خاطر یه قانون مسخره اس که بهش می گن خدمت وظیفه اجباری. یه حمالی هم پیدا نمی شه که بفهمه چقدر همچین چیزی احمقانه اس، چه برسه به اینکه بخوان درستش کنن.

[۴ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۰ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱۴ ژانویه ۲۰۰۷

این همکار جدیدمون که من یه شباهتایی بین ایشون و داستین هافمن تو Rainman می بینم، خیلی باحاله. دیروز رئیس یه کاری ازش می خواست، یک ساعت براش توضیح داد و ایشون همینجوری زل زده بود به رئیس. بعد رئیس دید اوضاع اینجوریه، پرسید فهمیدی منظورم چیه؟ ایشون گفتن بله. بعد که رئیس رفت، همکار محترم برگشته به من می گه: “حالا این منظورش چی بود؟!”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۵۸ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۳ ژانویه ۲۰۰۷

آگهی
به یک هارد دیسک اکسترنال یو اس بی حداقل بیست گیگا بایتی برای چند ساعت به طور موقت نیازمندیم. متاسفانه Openoffice از پس نیاز بر نمیاد. کم کم دارم مجبور می شم که برم سراغ پارتیشن ریکاوری، ولی نمی دونم دقیقا چه بلایی سر هارد میاره. ترجیح می دم هرچی که لازم دارم رو موقتا یه جایی حفظ کنم.

[۵ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۷ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۱ ژانویه ۲۰۰۷

امشب بازم یه تجربه تلنگر زننده داشتم. نمی دونم والا.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۷ ژانویه ۲۰۰۷

همون طور که استحضار دارید، یه آهنگ جدید نصب کردیم:
Rod Stewart
Have I told you lately that I love you
به قول رئیس: “ایفاد می گردد”

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۶ نوشت.

قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران – اصل بیست و پنجم
بازرسی و نرساندن نامه ها، ضبط و فاش کردن مکالمات تلفنی افشای مخابرات تلگرافی و تلکس، سانسور، عدم مخابره و نرساندن آنها، استراق سمع و هرگونه تجسس ممنوع است مگر به حکم قانون.

پاکتی که ubuntu توش بود، یه مهر گنده داره که نوشته: “اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی مرکز و شرق تهران، امور نظارت و ارزشیابی، دفتر بازبینی اداره پست”. برداشت من از این مهر اینه که یه اداره عریض و طویل درست شده که هر نامه ای که خوشش میاد رو بررسی می کنه، “مگر به حکم قانون”.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۵ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۵ ژانویه ۲۰۰۷

این UBUNTU Shipit واقعا عالیه. سه هفته نشد که سی دی رسید دم خونه. حالا اگه می خواستم داونلودش کنم با این سرعتا یه عمر طول می کشید.
ولی انگار خود سی دی یه ایرادی داره که موقع نصب، سر هشتاد درصد که می رسه به Configuring system locales کلا سیستم هنگ می کنه.
بدبختی داریما. گفتم اقلا تا بفهمم ویندوز چه مرگشه، کارامو با Openoffice راه بندازم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۶ نوشت.

می دونی؟ گاهی به آدمایی که چیزای بدیهی رو نمی دونن و خنده دارترین سوالای دنیا رو می پرسن حسودیم می شه. یکی از ضعف های بزرگ من تو زندگی اینه که چیزایی که نمی دونم رو به زحمت می پرسم، یا اصلا بروز می دم که نمی دونم.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۵ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۴ ژانویه ۲۰۰۷

البته فعلا وبلاگ هایی که هاست مجزا ندارن مجبور نیستن خودشون رو ساماندهی کنن، ولی اگر اجباری بشه هم من ساماندهی بشو نیستم. همه می دونن که من از بچگی با هرگونه نظم و ساماندهی (به منظور راحت کردن کار) مشکل دارم، چه برسه به این مدل ساماندهی که اسم جدید سانسور و تفتیش باشه.
من این حق رو دارم که وبلاگ داشته باشم و هیچ کس حق نداره از من بخواد که ثبتش کنم. والسلام.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۲ نوشت.

یه هفته است که تو word نمی تونم فارسی بنویسم و تو بقیه برنامه ها با این که می تونم فارسی بنویسم، ولی alt+shift و ctrl+shift رفتارای غیرعادی دارن. به طرز خنده داری ویندوز تو safe mode هیچ مشکلی نداره ولی تو حالت عادی اینجوری می شه. منم هرچی می گردم نمی تونم اون مزخرفی که اجرا شدنش باعث همچین دردسری می شه رو پیدا کنم و دیگه دارم دیوونه می شم. کسی تجربه ای نداره؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۱ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱ ژانویه ۲۰۰۷

صدام طفلکی رو زود اعدام کردن. اگه دست من بود محال بود اعدامش کنم. می انداختمش زندان، صبح به صبح می رفتم با چماق می کوبیدم تو سرش. ظهرا می رفتم با آجر می کوبیدم تو کمرش. شبا هم می رفتم با لگد می زدم به فلان جاش. این وسط اگه وقت داشتم برنامه های مفرح دیگه ای هم براش پیاده می کردم که حوصله اش سر نره. به هر حال همین هم غنیمته. امیدوارم تک تک دیکتاتورهای دنیا و دور و بریاشون رو به نوبت آویزون از طناب ببینم.
پ.ن. نمی دونم چرا من از هر جا که می خوام فیلم جون کندن رفیقمون رو داونلود کنم، فیلتر شده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۵ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۹ دسامبر ۲۰۰۶

دو سه روزه که تو شرکت به طور محض بیکار نشستیم. چند تا بازی جدید تحت google earth اختراع کردیم. مثلا هر نفر یه فرودگاه بزرگ دنیا رو انتخاب می کنه و بعد شروع می کنیم به شمردن هواپیماهایی که تو اون فرودگاه پارک شده و مال هرکی بیشتر بود برنده می شه. یا از تهران راه می افتیم و از دو تا جاده مختلف تا شمال می ریم که ببینیم کی زودتر می رسه. بیکار تو شرکت نشستن از بیکار تو خونه نشستن هم بدتره. آدم دیوونه می شه. بدیش اینه که نمی تونم تو سر و صدای اونجا درس بخونم وگرنه کلی جلو می افتادم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۵ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۶ دسامبر ۲۰۰۶

حالا من اصولا آدمی نیستم که اعتقادات درست و حسابی داشته باشم. ولی وقتی که می خوام سوار ماشین بشم و یه جانماز ترمه کاملا نو و دست نخورده می بینم که مرتب جمع شده و معلوم نیست چه جوری رفته رو سقف ماشین، از اون وقتایی حساب می شه که یهو یه تلنگر می خورم. نمی دونم والا.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۵۶ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۵ دسامبر ۲۰۰۶

خب انگار این بازی شب یلدا، همون شتره است که دم هر خونه ای می خوابه. اون کسی هم که دم وبلاگ من براش پنبه دونه ریخته و لالایی خونده، سمن از دار و دسته خوب و بد در هم بوده.
1- یه پتو بافتنی دارم که مال زمان شیرخوارگی و ماقبل بوده. الآن تقریبا (تحقیقا) پوسیده و نخ نما شده، ولی شبا موقع خواب باید گلوله اش کنم و بگیرم بغلم. الآن هم واقعا موندم حیرون که بعداها چیکارش کنم بالاخره.
2- بیشتر از پنج ساله که یه دونه کلید تو دسته کلیدم هست که به هیچ قفلی که می شناسم نمی خوره و هر بار که جاکلیدی رو عوض کردم، منتقلش کردم به جاکلیدی جدید. در واقع کلید انجمن علمی دوره قبل از خودمون بود که از رضا صباغیان گرفتم و کمتر از یه هفته کار کرد. بعدش قاسمی (نمی دونم چیکاره بود. ظاهرا مسئول تاسیسات و این چیزای دانشکده بود، ولی خودش خیال می کرد صاحب دانشکده است) مغزی اون قفل رو تحویل گرفت و یه مغزی جدید برای در انجمن گذاشت. کلید جدید رو سال بعد به جواد دادم و هیچ وقت نفهمیدم مغزی قدیمی بعدا روی کدوم در نصب شد. ولی اصولا دلم نمیاد که کلیدشو بندازم دور.
3- احتمالا فقط حافظ شیرازی مونده که نمی دونه که من از کنار مریم بودن و بودن مریم تو زندگیم چقدر خوشحالم. ولی چیزی که کمتر کسی می دونه اینه که در آینده نه چندان دور، قراره ما دو تا پای اون برگه هه رو امضا کنیم.
4- یه دفعه زمانی که اول راهنمایی بودیم، تو کلاس فوق برنامه ریاضی با آخسرو، به کمک اصل لانه کبوتری ثابت کردیم تو یه شهر فرضی، یه مو هست که بین سر دو نفر مشترکه! یادش بخیر، تو دوسال اول راهنمایی من و آخسرو تقریبا فوق برنامه های مشترکی داشتیم. از داستان نویسی و ریاضی گرفته تا کارگاه نگارش و کلاس خطابه. این کلاس خطابه یکی از اثراتش این بود که چهارسال پیش که سر قضیه آقاجری دانشگاه تق و لق بود، بچه های انجمن یه صندلی گذاشته بودن تو صحن طبقه همکف دانشکده و به نوبت می رفتن بالای صندلی و برای بقیه نطق می کردن. یهو نمی دونم چی شد که به خودم اومدم و تو فشار جمعیت رفتم بالای صندلی. نطقم سر جمع یه جمله بود. وقتی داشتم پایین می اومدم احساس کردم کل جمعیت داره چپ چپ نگاهم می کنه. داشتم از آخسرو می گفتم، هر دو نفر عضو تیم ببو هم بودیم که بعدا دیدیم اسمش یه جوریه، عوضش کردیم و گذاشتیم تیم نسیم (این تیم ببو هم یکی از اختراعات مشترک من و کوسه بود که پرت ترین بچه های هر کلاس از نظر فوتبال رو دور هم جمع کرده بودیم و می خواستیم ازشون فوتبالیست بسازیم. بعدا تبدیل شدیم به باشگاه علمی فرهنگی نسیم و کُشتی و فعالیت درسی هم به کارامون اضافه شد!)
5- دوران دبستان می خواستم فضانورد بشم، بعد تو سال های اول راهنمایی تصمیم گرفتم ادیب گرانمایه بشم، بعد به نظرم اومد اگه برم سراغ نرم افزار خوب می شه. (یه دفعه تو دبیرستان تصمیم گرفتم سیستم عامل بنویسم، ولی از اون جایی که حوصله نداشتم با کسی مشورت کنم، داشتم به طرز ابلهانه ای یه سری از دستورات داس رو تو پاسکال دوباره می ساختم و خیال می کردم واقعا دارم به طرف سیستم عامل ساختن می رم (البته این مرض همچنان ادامه داره، مثلا یه دفعه زمان لیسانس با علی کیت و امید رفتیم مرکز تحقیقات و سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم بخش سیار و گفتیم ما می خوایم موبایل بسازیم، حالا شما حاضرین از ما حمایت کنین یا نه؟!)) بعدش تصمیم گرفتم برقی بشم، بعد از برقی شدن می خواستم الکترونیکی بشم، ولی یهو رفتم سراغ مخابرات. هرچند هنوز فکر می کنم تو نرم افزار یا الکترونیک دیجیتال موفق تر بودم.
6- تو 9 سال گذشته جمعا دو بار گریه کردم و الآن دو ساله که گریه نکردم!
قرار بود پنج مورد بشه، ولی یه موردش خیلی دراز و پرت و پلا شد که مجبور شدم تقسیمش کنم به دو مورد 4 و پنج.
حالا چون شیش مورد گفتم، پس شیش نفر رو می اندازم تو هچل!
علی، حمید، مهدی، پیمان، نیما، پوریا.

[۸ نظر] اينو آیدین در ساعت ۸:۵۲ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲۱ دسامبر ۲۰۰۶

رئیس باحالی داریم والا. موقع کار که می شه، از جلسه کنسرسیوم و تنظیم مقررات و تست BTS type approval و آپدیت کردن دیتابیس گرفته تا تایپ و ادیت و دیکشنری زنده بودن و نامه رسونی رو می اندازه گردن من. ولی موقع پول گرفتن که می شه اصلا یادش می ره منم هستم. خدا شانس بده. (البته به ایشون)

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۶ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2025 - 2002