یه چیزی آنلاین خریدم که معلوم نیست چرا یه هفتهاس تو یه شهر بین راهی تو انبار پست گیر کرده. دیشب که اخبار گفت یه منظقه صنعتی تو اون شهر آتیش گرفته، یه ساعت داشتم زور میزدم که روی نقشه فاصله آتیشسوزی تا انبار پست رو پیدا کنم. آخرشم چیزی عایدم نشد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۶ نوشت.
وقتی پنج سال روی جنبههای مختلف یه مساله مرکزی کار میکنی، کم کم یه جایی میرسه که شباهتها و ارتباطهای این جنبههای مختلف ظاهرا بیربط رو میبینی و میتونن قسمتهای خالی همدیگه رو پر کنن. حتی دیده شده که اون لحظه مردم لخت و یافتم یافتمگویان از حموم بپرن بیرون.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۵ نوشت.
دربارهٔ Oceanborn میگن که تو یه مدرسه ضبط شده و
We were all such amateurs when it came to recording. We didn’t really know what we were doing, so we were just experimenting with a lot of different things.
باورش سخته که یه چیزی مثل Gethsemane، نتیجهٔ این شرایط باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۴۲ نوشت.
تولیدکنندههای شلوار جین اگر اینقدر به فکر بیشینه کردن سودشون نبودن، یه فکری به حال تقویت خشتک میکردن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۱۹ نوشت.
«همین چهار روز پیش فکر میکردم چقدر عجیب که من فاک آپ نشدم که سه روز پیش بعد از اینکه مغزم این خاطرات شیرین رو از آرشیو درآورد یادم انداخت که فاکدآپ شدم. چه فاکدآپی.»
لینک
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۱۶ نوشت.
انگار هیجان سرسرهٔ مهدکودک کم بوده. امروز میبینم خودشون یه چاله پایینش کندن که هرکی روش سر خورد بعد بیفته اون تو. بهش میگم خب خطرناک نیست؟ میگه: نه. الیوت افتاد توش خیلی خوشش اومد، فقط یه کم دردش گرفت.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۷ نوشت.
یه برنامه تلویزیونی راه افتاده به اسم Naked attraction. پنج شیش نفر لخت مادرزاد تو استودیو میرن پشت پرده. پرده مرحله به مرحله بالا میره و یه نفر هم که دنبال پارتنر میگرده تو هر مرحله درباره بدنشون نظر میده و یکی از پشت پردهایها رو حذف میکنه تا بالاخره یه نفر بمونه که با هم برن دیت. حتی تا مرحله آخر صحبتی هم نباید بینشون رد و بدل بشه. بعد از دیت هم باهاشون مصاحبه میکنه که ببینه دوست دارن با هم ادامه بدن یا نه. تا اینجا که هیچکدوم این سوئدیا که یه شهرتی هم تو وان نایت استند دارن (راست و دروغش گردن خودشون) نخواسته با طرف بره دیت دوم و بعد از اون دیت اول هم با همدیگه خداحافظی کردن و هر کدوم رفته خونه خودش.
پ.ن. اینا رو که معرفی میکنه، هر کدوم برای خودش کار و زندگی داره. نمیدونم فردای برنامه چه جوری تو چشم همکاراشون نگاه میکنن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۷ نوشت.
حالا ما بچه بودیم، باغ وحش تهران از جردن جمع شده بود و میدونستن رفته یه جایی تو کرج، ما بچهها رو برداشتن که ببرن باغ وحش. کنار اتوبان کرج از یکی آدرس پرسیدن، اونم یا بلد نبود یا هرچی، ما رو فرستاد همین کاخ مروارید که الآن خالی و مخروبه افتاده. سرپا و سرزنده. حتی تو حافظه من یه محوطه بزرگی توش بود که پرنده داشت و یه حوض داخلی بود که پر ماهی بود. نمیدونم کجای راه، کی تصمیم گرفت که به این روز بندازتش.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۹ نوشت.
متاسفانه اصلا یادم نیست دمپایی شرکتم کجاست. اون عادت پسندیده هم باید دوباره احیا بشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۲ نوشت.
به اندازه کافی از دورکاری مطلق فاصله گرفتیم که دوباره بساط چایی خودمو راه بندازم و از شر چایی کیسهای خلاص بشم.
پ.ن. قدم بعدی: ساقه طلایی.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۶ نوشت.
جای خالی سلوچ تموم شد. با این که معلوم نیست حضورش چه جور حضوری بوده، جای خالیش تو تمام طول کتاب محسوس بود. غم و رنج تو سرتاسر کتاب جوری پخش بود که فرصت نفس کشیدن برای خواننده نبود. چندتا از صحنههای استیصال کمنظیر بودن. اما کتاب خوب تموم نشد. در مجموع به جز صفحه آخر کتاب، مابقیشو دوست داشتم. پایان باز به نظرم مناسبترین انتخاب برای چنین داستانی بود، اما یه رگههایی از ستوان پاول (کلافگی و بیحوصلگی نویسنده برای تموم کردن داستان) توش بود که تو ذوق میزد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۹ نوشت.
انگار همین دیروز بود که پوشکشو باز کرده بودن که هوا بخوره، روی تخت بازی میکرد، معلق میزد و قهقهه میزد. بهش میگم ببینمت. میگه :تازه رفتم سر کار، با پولای کارم میام.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۲ نوشت.
توالت هواپیما قدیما بزرگتر بود. اقلا اینقدر تنگ نبود. من بزرگ شدم یا بیشینه کردن درآمد تا اینجا هم نفوذ کرده؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۱ نوشت.
اونقدر هوا گرمه که چایی سرد نمیشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۱ نوشت.
رفتم ادکلن خریدم، طبق معمول یه مشت اشانتیون ریخت تو کیسه. اومدم خونه میبینم یکیش کرم ضدپیری مردونهاس. پیر خودتی و هفت جدت.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۱۲ نوشت.
همیشه کارش همینه. یه جلسه نیمساعته میذاره تو تقویم، بعد که رفتی تو جلسه تا جایی که بتونه نگهت میداره. این سری گذاشته بود از یازده و نیم تا دوازده. بهش گفتم خوبه، مخصوصا که من باید راس ۱۲ برم جایی. تغییرش داد به ده تا یازده و نیم، بدون اینکه به روش بیاره که یهو زمان موردنظرش سه برابر شده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۶ نوشت.
تهش کجاست؟ چرا نمیتونیم یه دقیقه دغدغه نداشته باشیم؟
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۳۹ نوشت.
سالی دو بار آموزش ایمنی داریم و هربار کلی تاکید روی تجهیزات و ایمنی دکلبند هست. حتی اونی که پایین دکل منتظر میمونه هم باید اقلا کلاه داشته باشه. حالا این آموزش هیچ ربطی هم به کار من که تمام سال پای کامپیوتر نشستم نداره. اما هربار یاد ده دوازده سال پیش میافتم که تو ایران چقدر با دکلبند سر سایت رفتم و طرف نه کلاه داشت، نه کمربند، نه قلاب، نه دستکش. فرمالیته بهش میگفتیم با تجهیزات برو بالا، میگفت لازم نیست و دیگه مبحث ایمنی تموم میشد. چقدر خر بودیم و چقدر شانس اوردم که اقلا زیر دست من اتفاقی نیفتاد.
پ.ن. چند ماه بعد از اینکه من از اون شرکت اومدم بیرون، آچار از دست دکلبند افتاد روی سر یکی از بچهها که پایین دکل منتظر بود و کشتش.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۲ نوشت.
میگه ثمین نصرت گفته موقع آشپزی باید دائم نتیجه رو چشید و طبق اون تصمیم گرفت. حالا من هیچی، جواب سیمور و نقاش موفرفری رو چی میدی؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۸ نوشت.