مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


پنج‌شنبه، ۲۲ ژوئن ۲۰۲۳

کسی که می‌گه هرچی بشه دیگه بدتر از این نمی‌شه، باید زد تو دهنش. همیشه، همه چیز قابلیت بدتر شدن داره.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۲ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۴ مه ۲۰۲۳

واقعاً ۱۲ سال؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۵۷ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۱ مه ۲۰۲۳

خواننده داشت از غم معشوقی که دیگه قرار نبود هیچ‌وقت ببیندش می‌خوند، من تمرکز کرده بودم روی متن شعر که از نشونه‌ها بفهمم معشوق مرده یا ترکش کرده. بعد به خودم اومدم و دیدم فرقی به حالش نداره، چون در هر دو حالت سوگ داره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۰ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۹ مه ۲۰۲۳

پولا رو دادن، کاغذا رو امضا کردن، بعد می‌گن می‌شه کلیدا پیش خودتون بمونه، پس‌فردا بگیریم؟ دید داریم متعجب نگاهش می‌کنیم، توضیح داد که آخه چک کردیم، پس‌فردا خوش‌یمنه. این حالا جوون و تحصیل‌کرده‌شون بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۱ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲ مه ۲۰۲۳

Everything changes, it all stay the same
Everyone guilty, no one to blame
Every way out, brings you back to the start
Everyone dies to break somebody’s heart

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۵ آوریل ۲۰۲۳

همیشه به چشم مظنون دیده می‌شیم. تو ایران چون اون جوری نبودیم که دوست داشتن، مظنون بودیم. اینجا چون خارجی‌ایم مظنونیم. پدر و مادرمون مظنونن که بیان و برنگردن. ما که بریم ایران تو فرودگاه سین جیم می‌شیم چون مظنونیم. همین‌جوری روزمره ازمون انرژی گرفته می‌شه چون باید دائم خودمونو ثابت کنیم. تا کی می‌شه تحمل کرد و سالم موند؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۰ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۳۱ مارس ۲۰۲۳

صبح بیدار شده گفته یه چشمم نمی‌بینه. رفتن دکتر، گفته عصب بینایی از بین رفته و اون یکی چشم هم کم کم به همینجا می‌رسه. مام که کارمون و کاربردمون شده غصه خوردن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۴ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۸ مارس ۲۰۲۳

از گشتن تو سوپرمارکت خوشش میاد. اگر چیزی هم نخره بازم از پیدا کردن و بررسی جنسای عجیب و غریب از گوشه و کنار دنیا خوشحال می‌شه. دو سه ماه بود که هر وقت می‌رفتم خرید یه چیزایی رو نشون می‌کردم که وقتی اومد نشونش بدم. حالا از وقتی بهش ویزا ندادن دیگه حوصله خرید روزمره هم ندارم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۷ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۴ مارس ۲۰۲۳

صیح تو راه مهدکودک همینجور که داشت غر می‌زد و یواش میومد، گفت: خسته‌ام، دیشب کم خوابیدم، تا قصه تموم شد صبح شده بود.
فکر کنم بیست سال هست که همچین تجربه‌ای نداشتم. اصلا یادم رفته بود که همچین حسی هم وجود داره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۸ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۳ مارس ۲۰۲۳

بر پدر پدرسگتون لعنت. بیچاره ما که از هر طرف گیر یه مشت عوضی افتادیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۱۹ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۱ فوریه ۲۰۲۳

یه دانشجوی مستر داریم، روزی که اومد گفت چمدونم توی پرواز گم شده و شرکت هواپیمایی هنوز نتونسته پیداش کنه و لباس درست حسابی ندارم. حالا از همون اولش هر روز یه لباس جدید می‌پوشه ولی می‌گه چمدونم هنوز پیدا نشده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۱ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۵ فوریه ۲۰۲۳

دفتر سال ۸۶، ۸۷ نیست و هیچ عقلم کار نمی‌کنه که کجا ممکنه باشه. یه چیزایی توش هست که لازمشون دارم و جزئیاتشون داره یادم می‌ره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۲:۳۵ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۴ فوریه ۲۰۲۳

یه بار که خونه‌شون بودیم، داشت خاطرهٔ یه سفر خارجش رو می‌گفت که توی بار یه خانومی بهش گیر داده و این حلقه روی دستشو نشون داده تا طرف بیخیالش شده. اتفاقا همون روز به یه نفر معرفیم کرد که پیشش مشغول به کار شدم و با اون تجربه تونستم دو بار دیگه کار عوض کنم. دو سه سال بعد، یه روز تو شرکت جدید، همکارا که نمی‌دونستن می‌شناسمش مشغول صحبت بودن. یکی یه چیزی درباره‌اش گفت، دومی پرسید همونی منشیش زن دومشه؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۳ فوریه ۲۰۲۳

می‌گن یکی از دلایلی که سالینجر دیگه داستاناشو منتشر نکرده، برخورد منتقدا با آخرین داستان منتشرشده‌اش، Hapworth 16, 1924 بوده. باید بگم که هرچی گفتن درسته و خرس گنده الکی خودشو لوس کرده. تمام مدت خوندن داستان داشتم به زور خودمو هل می‌دادم که تموم بشه، نصفه رو دستم نمونه، شاید بالاخره خوب بشه. اما واقعا ناجور بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۷ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۳۰ ژانویه ۲۰۲۳

واقعا چرا تو این اتاق جلسه بوی جوراب و گلاب میاد؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۰۷ نوشت.

اون کتابای دیگه که گفتم، چهار تا کتاب حامد اسماعیلیون بود که توی ایران چاپ شدن. قبل از سال ۹۸ نمی‌شناختمش، بعدا کنجکاو بودم که ببینم چی نوشته ولی فرصت نبود و دسترسی به کتابا نداشتم. بعد از شهریور امسال بیشتر کنجکاو شدم و بالاخره موقعیت جور شد که همه رو بخونم.
اولیشون که خوندم دکتر داتیس بود. متن خوب و روون و روایت خوب. اما خود داستان به نظرم کشش کافی نداشت. یعنی خیلی اصراری نداشتم که بدونم بعدش قراره چه اتفاقی بیفته. مخصوصا به خاطر جایزه گلشیری انتظارم بیشتر بود.
کتاب دوم، آویشن قشنگ نیست بود که اولین کتابیه که منتشر کرده. مجموعه شیش‌تا داستان کوتاه به هم مرتبط که هم تک تک و هم کنار همدیگه، خیلی خوب بودن. هر داستان درباره یه نفر بود. این شیش نفر زمان بچگی توی یه کوچه زندگی می‌کردن و همسایه بودن که همین نخ، داستانا رو به هم وصل می‌کرد.
سومی گاماسیاب ماهی ندارد بود. از اینم خوشم اومد. سه تا داستان موازی تقریبا مستقل پیش می‌رفتن و بعد از جا افتادن، آخر کتاب به هم رسیدن. این دفعه، به جز نثر و روایت، کشش داستانی هم داشت. چیزی درباره جنبه‌های سیاسی کتاب نمی‌گم، اما برام عجیب بود که توی ایران چاپ شده.
آخرین کتاب هم قناری‌باز بود. دوباره مجموعه داستان، اما این بار مستقل از همدیگه. این یکی واقعا بد بود. آخر همه داستانا به خودت می‌گی خب که چی؟ اما کتاب یه نکته جالب شخصی برای من داشت. دو تا از ایده‌هایی که تو ذهنم زیاد باهاشون بازی می‌کنم و همیشه دوست داشتم درباره‌شون بنویسم، توی یکی از داستانا با هم ترکیب شده بودن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۴ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۷ ژانویه ۲۰۲۳

رفتم دم رسپشن شرکت. اول باهاش انگلیسی حرف زدم، بعد دیدم اسمش ایرانیه، به سوئدی بهش گفتم می‌خوای فارسی حرف بزنیم؟ بدبخت قاطی کرد، هیچ جمله‌ای رو نتونست به یه زبون تموم کنه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۲:۰۲ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳

اومده یه سری حرکت ژانگولر می‌کنه و می‌گه امروز تو مهدکودک باله یاد گرفتم.
– به به، اینا رو کی یادت داده؟
= خودم!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۵۴ نوشت.

احتمالا تنها حرف جا موندهٔ گفتنی از این چند ماه، کتابا باشن. فعلا سه تاشون اینجا باشن. چهارتا دیگه هم بودن که به نظرم بهتره با هم و تو یه پست جدا درباره‌شون بنویسم.
* The buried giant: طبق معمول ایشی‌گورو، دوستش داشتم. همیشه با مضمون خاطره، بازی می‌کنه اما این بار حافظه و خاطره، خود موضوع اصلی داستان بود. این که اصلا خوبه که خاطره داشته باشیم یا بد. خیلی هم آروم و یواش می‌ره سراغ این موضوع، جوری که از شروع داستان انتظار همچین جهتی نیست. آخر داستان هم دوست داشتم. خیلی غیرمنتظره و حساب‌شده، برمی‌گرده سر جایی که فکرشو نمی‌کنی. همش به خودت می‌گی نه قرار نبود اینطوری بشه، اما واقعیت اینه که نتیجه محتوم همین بود، فقط نمی‌خواستی ببینیش.
* عزاداران بیل: مجموعه داستان کوتاه که هم تعریف زیاد ازش شنیده بودم و هم به خاطر داستان گاو و فیلمش، کنجکاو بودم که ببینم چیه. چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که همه داستان‌ها توی یک روستا و بین کاراکترای مشترک اتفاق می‌افتاد اما چون هرکدوم از داستان‌ها سبک خودشو داشت، گیج می‌شدم و نمی‌تونستم تصور درستی از کاراکترا داشته باشم. داستان اول و دوم، ماورایی و ترسناک بودن. بعدی‌ها یه مقدار واقع‌گراتر بودن و حتی یه داستان طنز هم بینشون بود. در مجموع از نیمه دوم کتاب راضی‌تر بودم.
* سه کتاب: سه تا مجموعه داستان کوتاه اول احمد محمود. تو مقدمه کتاب، پسر نویسنده گفته اینا کارای اول بابام بوده و خودش دوست نداشته دوباره منتشر بشن، اما حالا که مرده ما منتشر می‌کنیم و امیدواریم ازمون راضی باشه. و خب تابلو بود که چرا دوست نداشته دوباره منتشر بشن. داستان‌های اول نویسندهٔ تازه‌کار که هنوز در حال آزمایشه. بهتر شدن کارش به مرور زمان مشخص بود. اما برای من که اولین کتاب محمود بود که می‌خوندم، شروع خوبی نبود. شاید اگه خواننده پروپاقرصش باشی، خوندن این داستانا مزه دیگه‌ای داشته باشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۹:۵۵ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۱ ژانویه ۲۰۲۳

برای منی که نامه نوشتنش رو دیده بودم، وقت و علاقه‌ای که صرف می‌کرد، دوباره و چندباره نوشتنش، توجهش به جزئیات، تسلطش به اعداد و ارقام،… همه رو دیده بودم، دیدن وصیت‌نامه‌اش پر از علامت سوال بود. روی کاغذ چرک‌نویس دم دستی و با مداد، متنی که نه مقدمه داره و نه موخره، نه تاریخ و نه امضا، اون خطی که سرسری با پاک‌کن پاک کرده ولی هنوز راحت قابل خوندنه.
یعنی اینو کِی نوشته؟ تو چه شرایط جسمی و ذهنی بوده؟ به چی فکر می‌کرده که اینقدر با عجله نوشته؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۴ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002