گر مرد رهی…
این مومنون و مومناتی که جفت پا میرن روی توالت فرنگی، اصلا فدای سرشون که همه جا رو به گند میکشن، یه وقت زبونم لال پاشون سر نخوره سرشون بشکنه؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۴ نوشت.
بحران بزرگ کفش
از همون اولش هم از خرید کفش فراری بودم حتی اون موقع هم که هنوز بحران کفش به بیخ گوشم نرسیده بود. باید ساعتها و بلکه روزها مغازههای تهران رو بالا و پایین میکردم، به همه کفشها چپ چپ نگاه میکردم و حتی حاضر به امتحان کردنشون نمیشدم تا یکهو چشمم به یه چیزی بخوره که ازش خوشم بیاد، سریع سایزش رو چک کنم و پولش رو بدم و از اون عذاب فرار کنم. خوبیش این بود که زیاد راه نمیرفتم. از آسانسور به ماشین، از ماشین به میز درس یا کار و عصر هم مسیر برعکس. کفش نه پاره میشد و نه سابیده. فقط اونقدر میپوشیدمش که از ریخت میافتاد و تبدیل به یه استوانه بیهویت میشد، تا بالاخره به فکر خرید جفت بعدی میافتادم. این وسط اگر گاهی داییای کسی هم برام کفش سوغاتی میاورد که دیگه نورعلینور بود.
اما اینجا اصلا ماجرا یه جور دیگه است. کفش اونقدر پام نیست که از شکل بیفته. تو دانشگاه کاملا با فرهنگ سوئدی اخت شدم. یه جفت دمپایی شیک تو دفتر دارم که تا میرسم میپوشم. اما به جاش اونقدر تو خیابون راه میرم که کف کفش سوراخ میشه، اونم درحالیکه رویهاش هنوز مثل روز اوله. خرید کفش هم صدبرابر از تهران سختتر شده. از نظر تنوع که قربونشون برم کلا سه تا کفشفروشی زنجیرهای هست که توی تمام مراکز خریدهستن. مدلهای هر سه هم از روی دست همدیگه کپی شده. کافیه توی اولین کفشفروشی بغلدستت چیزی به چشمت نیاد که مطمئن باشی تو کل سوئد چیزی پیدا نمیکنی. اینجوریه که صدای پای بحران بزرگ کفش شنیده میشه.
بچهتر که بودم یه داستانی خوندم که دختره عاشق شاه پریون شده بود و برای رسیدن به معشوق باید هفت جفت کفش آهنی میخرید و اون قدر راه میرفت که کف همه سوراخ بشه. الآن میبینم که زیاد هم کار شاقّی نکرده بود.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۴ نوشت.
رموز خانهداری: چوب شور شوید
مواد لازم:
چوب شور معمولی: یک بسته.
شوید خشک: یک گونی.
طرز تهیه:
۱ – بسته چوب شور را باز میکنیم.
۲ – بسته را در همان کمدی که شوید خشکها را نگه میداریم، قرار میدهیم.
۳ – بیشتر از یک سال وجود چوب شور را فراموش میکنیم.
۴ – چوب شور شوید شما آماده است.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۰ نوشت.
بازیافت
میشه با قطعیت گفت که منبع فیبر توی کورنفلکسهای سرشار از فیبر چیزی نیست به جز روزنامه باطله خمیر شده.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۲۳ نوشت.
پرستش به مستیست در کیش …
آخرین روزهای مهرورزی بود که میرفتیم تهران. هشت سال گذشته بود و ما هنوز نفهمیده بودیم این مهرورزی کار خوبیه یا بد. خیلی سال پیش یه تیکه از محوطه دانشکده برق حالت باغ داشت. نصفش برای ساختمان مسجد جدید دانشکده رفته بود زیر بنّایی ولی مابقیاش عملا استفادهای نداشت تا یکی از روسای دانشکده تصمیم گرفت توش محوطه سازی کنه و میز و صندلی و چتر بچینه. این تصمیم حکیمانه هم طبیعتا مورد استقبال دانشجویان درسخون و کوشا واقع شد که بیست و چهار ساعت توی «صندلچمن» مشغول صرف چای و شکلات رامتین و اختلاط بودن. یا طبق توصیف دقیقتر دکتر ا.، یلّلی تلّلی میکردن. این وسط بسیج دانشجویی که نگران پیشرفت تحصیلی ما بود تو بیانیههایی که علیه فضای یلّلی تلّلی صادر میکرد، براش از لفظ «حریم مهرورزی» استفاده میکرد. نمیدونم تو تخیلات بیمار بیانیهنویس مشغول چه کاری بودیم و مهرورزی دقیقا توصیف چی بود و نمیخوام هم بدونم. احتمالا شبیه همون کارایی بود که تو تخیلاش با حوریهای دستمزد بیانیهنویسیاش انجام میداد. اینا گذشت تا زمان انتخابات رسید و کاندیدای مورد حمایت بسیج دانشجویی انتخاب شد. میدونیم که کاندیدای مربوطه همون روز اول یکی از اصول دولتاش رو «مهرورزی با بندگان خدا» اعلام کرد. اتفاقا ما همون حوالی فارغالتحصیل شدیم و نفهمیدیم چه کلمهای برای توصیف اعمال قبیحه صندلچمن جایگزین شد. هرچی بود، یه سال بعدش اثری از صندلچمن به اون شکل قبلی نمونده بود. ما هم همونطور که گفتم توی تمام این مدت نفهمیدیم بالاخره مهرورزی کار خوبیه یا بد.
کلا از موضوع اصلی منحرف شدیم. درواقع میخواستم درباره روزنامه «ایران»ی که توی هواپیما خوندم بگم. ولی حرفم طولانی شد. حالا اگه قسمت شد توی پست بعدی تعریف میکنم. شما عجالتا از پای تلویزیون تکون نخورین.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۷ نوشت.
مجسمه جنبه
تو سالن ترانزیت منتظر هواپیما بودیم که یهو دیدیم دو نفر از آقایون خدمه هواپیمای ایرانایری که نسبتاً تازه نشسته بود، توی مغازه ویکتوریازسیکرت موبایلشون رو دراوردن مشغول فیلمبرداری از خودشون و در و دیوار مغازهاند.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۹ نوشت.
پدر، پسر، روح الفضول
کلا به خاطر فضولی ذاتیام که دوست دارم تو هرسوراخی سرک بکشم زیاد پیش اومده که توی وقت ناجور و موقعیت ناجور گرفتار شده باشم. اما ماجرا بعضی وقتا زیادی جدی میشه. مثلا همین نمونهای که دو هفته پیش اتفاق افتاد.
از یکی دو ماه پیش برنامه یه مسافرت فشرده به ایتالیا ریخته بودیم و تو این فشردگی قرار بود یک روز و چند ساعت هم فلورانس باشیم. چیزی که نمیدونستیم این بود که از قضا همون روز توی تقویم مذهبی مسیحی، روز بزرگداشت یحیی تعمید دهنده است که باز از قضا قدیس حامی فلورانس محسوب میشه. ما هم اول صبح با یونیفورم کامل توریستی (شلوارک و تیشرت بامشادی و نقشه شهر و عینک آفتابی و دوربین) بیخبر از همهجا رسیده بودیم میدون کلیسای جامع شهر و داشتیم درودیوار رو تماشا میکردیم که یهو دیدیم صدای موزیک و طبل میاد و یه سری آدم با لباس رسمی و یه سری دیگه با لباسای عجیب رنگ وارنگ دارن میرن توی تعمیدخانه (Baptistry). پشت سرشون یه سری خانوم که تور مشکی انداخته بودن روی سرشون رفتن داخل و بعد صدای دعا و موسیقی بلند شد. همه چیز هم کلا تحت کنترل مامورای امنیتی با سیم هدفون فرفری بود که همه چیز بادقت زیر نظرشون بود و دائم با همدیگه مدل «یاسر یاسر مقداد» صحبت میکردن. تا بیایم پرسوجو کنیم و بفهمیم چه خبره، دوباره در باز شد و همون جمعیت راه افتادن طرف کلیسای جامع که درش با یه فاصله سی-چهل متری روبروی در تعمیدخانه بود. ما هم باز از قضا همین وسط بودیم و چند قدم رفتیم کنار که زیر دست و پا نمونیم. تو همین شلوغی نمیدونم چرا به نظرم رسید که حالا که سر راه افتادیم بهترین فرصته که با جمعیت بریم توی کلیسا. شنیده بودیم که روزای معمولی صف توریستها برای ورود به کلیسا طولانی و خستهکننده است و دنیا رو چه دیدی شاید بخوان یه پول ورودی هم از توریستا بگیرن. چی بهتر از این، نه صف، نه کنترل، نه بلیت. سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم تو. همین جوری با موج جمعیت داشتیم میرفتیم و تازه میخواستم دوربین رو آماده کنم و یه کم عکس بگیرم که یهو دیدم جمعیت کتاب دعا گرفتن دستشون و رو به محراب شروع کردن به آواز خوندن. از دو طرف راه بسته بود و از پشت سر هنوز آدم میآمد. نه راه پس، نه راه پیش، نه لباس مناسب، نه مسلط به ایتالیایی، نه حتی آشنا به دعایی که داشتن میخوندن. رسما هیچی از مستربین تو کلیسا کم نداشتیم. تازه تو این مرحله بود که دوزاریام افتاد که عجب کاری کردیم.
چیزی که خودم رو براش آماده کرده بودم ولی اتفاق نیفتاد این بود که بیان به جرم توهین به مقدسات دستگیرمون کنن.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۷ نوشت.
قیرینه گرزن
تمام شب یه خواب تخیلی، عرفانی، ماورایی خیلی پیچیده دیدم. حتی وقتی که بیدار شدم و تا آشپزخونه رفتم و آب خوردم، بعد از برگشت دنبالهاش رو دیدم. چیز زیادی ازش یادم نمونده به جز این که توی فضاهای عجیب و ناآشنا دنبال یه چیزی میگشتم که نمیدونم چی بود و با یه سری نیروهای اهریمنی میجنگیدم. اینم یادمه که خبیثترینشون که رئیس بقیه بود، کسی نبود به جز رضا کیانیان. وقتی شناختمش که روی سینهاش نشسته بودم و با تمام قوا پشت سر هم سرش رو میکوبیدم به دیوار و انگار نه انگار که اتفاقی براش افتاده باشه تو صورتم نگاه میکرد و پوزخند میزد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۵ نوشت.
الکثافة من الشیطان
دیدین بعضی مراسم فرعی درجه چندم مذهبی هست که یه زمانی هدف داشتن، ولی بعد از چندین سال دیگه کسی نمیدونه هدفشون چی بوده و روش درست انجامشون چی بوده؟ فقط یه پوسته ازشون مونده که همه تقلید میکنن. از هرکس هم که بپرسی میگه به دلیلش کاری نداشته باش،فقط انجام بده. ارتش هم پر از اینجور آیینهاست.
مثلا تو ارتش یه اعتقاد خاصی به آنکادر کردن تخت دارن. آنکادر کردن شامل مناسک عجیبیه که باید با دوتا ملافه، دو تا پتو و بالش شخصیات انجام بدی که تختت به شکل شکیلی دربیاد. اگه مثل خونهٔ خودت فقط لحاف رو صاف کنی اصلا قبول نیست، حتما باید یکی از رو دوتا از زیر همه چیز بستهبندی بشه. بعد از همه این برنامهها نوبت میرسه به عملیات غشو. روز اول بهت میگن باید بری از حسنآباد برس بخری و تعجب میکنی که آدم کچل برس میخواد برای چی. بعدا میفهمی که برس برای پتو بوده که باید بعد از آنکادر غشو بشه. یعنی خواب پرزهای پتو با یه طرح خاصی تزئین بشه که همه بفهمن ارتش خونه خاله نیست. بعد از دو سه هفته هم پرزهای پتو که با هردور غشو کنده میشن تمام محیط رو پر میکنن. از درز آسفالت میدون صبحگاه تا اعماق ریه سرباز بدبخت. و تازه سرباز خوب یعنی اونی که تا آخر آموزشی چیزی از پرزهای پتو باقی نگذاشته باشه و خودش سل گرفته باشه. اگر هم ازشون بپرسی خب برای چی باید مرتکب این حماقت بشیم، میگن «تو ارتش کسی سوال نمیپرسه، اینجا همه چیز بهفرموده(۱) است» و بعدش هم باید صدتا بشینپاشو بزنی.
روی همه این ماجراها، یادمه یه روز صبح یهو روز نظافت اعلام کردن. نظافت هم طبیعتا مثل بقیه ماجراهای ارتش هنوز طبق روشهای ماقبل لویی پاستور انجام میشه. یعنی باید کل گروهان تخت و تشک آنکادر شده رو بذارن روی کولشون و از سه طبقه پله ببرن پایین که زیر آفتاب ضدعفونی بشه. یه لحظه هم به مغز طرف خطور نمیکنه که آفتاب وسط آذر اگه زور داشت ما سر صبحگاه سگلرز نمیزدیم، چه برسه که خاصیت میکروبزدایی داشته باشه. اون چیزی که این وسط واقعا ضدعفونی شد، تختهایی بود که سرپاگرد پلهها چپه میشد و ملافههاش با دقت زیر پوتین سربازان وطن لگدکوب.
(۱) اینجا هم طبق معمول چون قراره همه چیز مال ماقبل تاریخ باشه، مینویسن «بفرموده». هرچی بپرسی کی بفرموده، چی بفرموده؟ هر چی بگی اصلا تو فارسی همچین ماضیای نداریم، حرفت خریدار نداره.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۰۸ نوشت.
توربو پاسکال
اونایی که به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارن اگه حرفشون درست دربیاد میتونن به اونایی که اعتقاد ندارن فخر بفروشن. ولی اونایی که اعتقاد ندارن حتی اگه درست هم گفته باشن، فرصت پز دادن ندارن.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۸ نوشت.
تافته جدابافته
توریستها هم عین ایرانیها، هرکدوم خیال میکنه با بقیه فرق داره. هر شهری که باشن نقشه میگیرن دستشون، دوربین دیاسالآر که کاربردش براشون فرقی با دوربین یکبار مصرف “ببین و بگیر” نداره، میاندازن روی شونهاشون و دنبال یه رستوران دنج میگردن توی یه محلهای که توریست نداشته باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۶ نوشت.
زمین سفت
بعضی از این ایتالیاییها هستن که زور میزنن تو صف از آدم جلو بزنن، حالیشون نیست ما خودمون اصلا تو صف بزرگ شدیم.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۰۵ نوشت.
دغدغه ذهنی
یعنی اگه توی ماست میوهای آب بریزیم، دوغ میوهای نصیبمون میشه؟
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۰ نوشت.
لولهنگ
گلفروشای گوگولی خارجی اگه میدونستن این کله سیاها، آبپاشهای شیک و جمع و جور رو برای چه منظوری میخرن حتما تاحالا در مغازه رو بسته بودن.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۸ نوشت.
جهان شاعر
گاهی وقتا تصویر ذهنی آقایون شعرا آدم رو میترسونه. فکرشو بکن: شب بوده، بیابان بوده، زمستان بوده. یه بنده خدایی رو که هراسان و افسرده و بیجان بوده گرفته در آغوشش و ضمن بوسه گرم، میبردهاش با خود سوی منزل. این وسط جداً رابطه شاعر و خفاش شب بر نگارنده معلوم نیست.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۱ نوشت.
دایناسور مقیم توییتر
شما یادتون نمیاد. یه زمانی بود که اگه میخواستی وصل بشی به اینترنت، باید یک ساعت شماره میگرفتی و به صدای خشخش مودم گوش میدادی. قبلش باید مطمئن میشدی که کسی پای تلفن مشغول صحبت نیست. همه این برنامهها هم که پیاده میشد،دست آخر با سرعت نردیک به لاکپشت از مواهب اینترنت استفاده میکردی. یه چیزی هم بود اون وقتا که بهش میگفتن وبلاگ. پدرپدرجد همین فیسبوک و توییتر خودمون بود. مردم اون وقتا تو وبلاگ خودشونو لوس میکردن.
این زمانی که میگم، من اونقدر زود از میرسیدم دانشگاه که برای بالا زدن کرکره دانشکده به دکتر ابریشمیان کمک میکردم. از صبح که از خونه میزدم بیرون تا عصر هر سوژهای که به ذهنم میرسید باید تا شب نگه میداشتم و همونجور ذهنی با جملهبندی بازی میکردم و صیقلاش میدادم تا شب که برسم خونه. تازه اون موقع هم اول آفلاین همه چیز رو تایپ میکردم و نهایتاً با همون مصائب اینترنت که وصفش رفت آنلاین میشدم و یهو سه چهارتا مطلب پست میکردم. خیلی هم عالی.
اما امروز چی. دقیقاً بیست و چهار ساعته آنلاینم. یعنی از خونه و دانشگاه و اتوبوس و مرکز خرید گرفته تا حتی توی مستراح هرلحظه که اراده کنم،به اینترنت وصلم. و سرعت اینترنت هم نزدیک دوهزار برابر اون وقتاست. رویگوشی هم اَپ وردپرس هست که میتونه مطالب رو درجا منتشر کنه، هم اَپهایی که هر ایدهای از متن ساده تا صوتی و تصویری رو برای آدم نگه داره که یادش نره. بازم دقیقاً از صبح که بیدار میشم تا شب وقتم به خوندن توییتر و فیسبوک میگذره. حتی ایدهای هم داشته باشم اونقدر تتبلی میکنم که یا از دهن بیفته یا یادم بره. نتیجتاً این وبلاگ ماه به ماه هم آپدیت نمیشه.
نمیدونم دوره وبلاگ گذشته و من خیلی دایناسورم که هنوز بهش چسبیدم، یا اینکه باید از تکنولوژی جدید استفاده کنم که همون رسانهای که بهش عادت دارم همچنان نفس بکشه؟
پ.ن. این پست از ایده تا ویرایش و ارسال تماماً با کمک گوشی موبایل پردازش شده. حتی برای اینکه ادعای پاراگراف سوم غلط نباشه، تو هر کدوم از مکانهای قید شده حداقل یه جمله نوشتم.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۸ نوشت.
عطری که تو داری
مرحوم ویگن تو آهنگ شادوماد، به عنوان یکی از امتیازات برجسته عروس خانوم میفرمایند «تو جهازش بربریه». همین نشون میده که اون زمانا چقدر بربری گرونقیمت بوده. مقایسه کنین با پیرارسال که یارانه آرد حذف شد و قیمت بربری از صد تومن رسید به چهارصد تومن. چقدر غر زدیم اون موقع، حالا اگه سال چهل و دو بودیم معلوم نبود چیکار میکردیم.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۷ نوشت.
Spring, Summer, Fall, Winter… and Spring
گروهِ نوازندههایِ دورهگردِ سرخپوستیِ شهر دوباره برگشتن به خیابونا و این بعنی از نظر سوئدیها تابستون داره شروع میشه. حتی اگه هنوز کانال یخ زده باشه و درجه هوا زیر صفر باشه و هشت متربرثانیه باد بیاد و هفته دیگه منتظر برف باشیم.
انگار یه رسالتی احساس میکنن که حتما همه چهارفصل رو برگزار کنن. کاری ندارن که هوا چه جوریه. بیادبیه اگه کسی به روشون بیاره که اوج گرمای تابستون اینجا فرقی با اوایل اردیبهشت تهران نداره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۰ نوشت.
حافظا
دوستان اشاره کردن که درست نیست پامو بکنم تو کفش خواجه شیراز. وگرنه امروز میخواستم درباره صنایع ادبی و احیانا بیادبی «حالتی رفت که محراب به فریاد آمد» صحبت کنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۴۵ نوشت.