هشت سال منتظر شدیم تا خانوم منتل جلد سوم داستان کرامول رو بنویسه. حالا که اومده، بزرگترین مانع خوندنش خودشه. ۹۰۰ صفحه آخه لامصب؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۵ نوشت.
یه سرگرمی قدیمیم دستکاری شعر آهنگای معروفه. تعریف از خود نباشه، خیلی هم خوب از آب در میان. فقط حیف که معمولا قابل ثبت و انتشار نیستن و بعد از یه مدت خودم یادم میره چی بوده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۲۹ نوشت.
دفتر خاطرات ریدل یکی از بهترین اختراعات رولینگه. هم دفتر خاطراته، هم وسیله ارتباط دوطرفهاس، هم یه بخشی از روح نویسنده توش مونده. بودنش زنده نگهش میداره و نابود شدنش باعث میرا شدنش میشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۶ نوشت.
“We tend to forget that Icarus was also warned not to fly too low, because seawater would ruin the lift in his wings. Flying too low is even more dangerous than flying too high, because it feels deceptively safe.”
Seth Godin – The Icarus Deception
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۰ نوشت.
من دیگه تو سنیام که باید هفتاد میلیون دلار پول تو حسابم باشه. سر مبلغ دقیقش حساس نیستم، با شصت و هشت تا هم میتونم کنار بیام. هماهنگیهای لازم هم انجام شده، به محض واریز مبلغ استعفا میدم. اما از اونجایی که همیشه یه جای کار باید بلنگه، خبری از پولا نیست.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۱۹ نوشت.
تو دوران دکترا، حل تمرین الکترومغناطیس بچههای لیسانس بودم*.سال آخر که بودم، یکی از شاگردا اومد تو دپارتمان خودمون دانشجوی دکترا شد. منم که جوگیر، الکی به خودم گرفته بودم که ببین منم بالاخره روی علاقه این بچه به این موضوع و نفس کسب علم یه تاثیری داشتم و چقدر من مفیدم و این حرفا. حالا چند وقت پیش شنیدم پسرهٔ بیخاصیت رفته انصراف داده. باقیات صالحاتم دود شد رفت هوا.
* خوانندهٔ با درایت این سطور اینجا میپرسه: «الکترومغناطیس؟ تو همونی نبودی که دو بار گرفتی، متوسط نمرهات ۱۰ نشد؟». نویسندهٔ با ذکاوت این سطور هم جواب میده: «بعله. از عجایب روزگار این که خودم بودم. کتاب هم اتفاقا همون چنگ خودمون بود. یه چندتا فصل هم بیشتر از اونی که ما میخوندیم تو سیلابس داشتن.»
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۵ نوشت.
سخن بزرگان
این دامبول و دیمبول بابا ول کن ما نیست
تو خون و رگه باباکرم از ما جدا نیست
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۱ نوشت.
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۲ نوشت.
مگه میشه این فصل برسه و آدم دلش برای کوچه پسکوچههای تهران و درختای توت سفید تنگ نشه؟ تنها میوهای که اینجا هنوز هیچی نزدیک بهش پیدا نکردم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۰ نوشت.
چه فیلم عجیبی بود Nomadland. هر آدمی یه قصهاس.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۳۱ نوشت.
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای کیانتی
کودکی بیست ساله بودم*
با شادمانی پر میگشودم
* در بعضی نسخ «کودکی گوساله بودم» هم آمده.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۴۰ نوشت.
باید یه آپشن به آدم میدادن که وقتی به یه سنی رسید بتونه انتخاب کنه کدوم دوران زندگیشو بیشتر از همه دوست داشته، بعد دیگه تو همون دوران بمونه.
پ.ن. بدیش اینه که ممکنه آدمایی که به خاطر حضورشون یه دورانی رو انتخاب کردی، خودشون تو یه دوران دیگه باشن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۱۰ نوشت.
چرا نمیتونم تصمیم بگیرم چه آهنگی بذارم اینجا؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۲ نوشت.
یه عدسپلو درست کردم، یادم رفته یه قطره روغن توش بریزم. نه تنها هیچ خطری برای چربی خون نداره، بلکه میره میگرده هرچی کلسترول داری میکشه به خودش.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۱۸ نوشت.
تا جایی که میفهمم، گند زدم به فید وبلاگ و الآن فقط خوانندههای واقعی که به صفحه سر میزنن میتونن بخوننش. هیچ ایدهای هم ندارم که چطوری باید درستش کنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۱۰ نوشت.
قرار بود پادگان ما تعطیل بشه و نصفه دوم آموزشی ما به اسبابکشی وسایل اون پادگان به پادگان جدید گذشته بود. روز آخر قرار بود بریم برگه معرفی به یگان بگیریم و خداحافظ. تازه وقتی رسیدیم پادگان و کامیونهای خالی آماده بار زدن رو دیدیم معلوم شد پاتک خوردیم. دیگه واقعا چیز مفید قابل انتقالی نمونده بود. نصف روز فرستادنمون یه جایی که آهن قراضه پوسیده و زنگزده تلنبار کرده بودن که «به درد بخوراش» رو جدا کنیم و سر تا پامون پر گل و کثافت بشه. بالاخره تموم شد و گفتن ده دقیقه استراحت کنین تا بریم سراغ تحویل برگه معرفی. دویست نفر حمال خسته و داغون گوشه حیاط ولو شده بودیم که یه سرهنگ فلان فلانشدهای که تا اون موقع ندیده بودیمش از راه رسید، چهار نفرمون رو جدا کرد گفت بیاین یه کار کوچیک دیگه مونده. سوار ماشینمون کرد و برد پادگان جدید. یه تابلوی دویست کیلویی سر در پادگان روی کامیون بود، گفت شما چهار تا اینو بیارین پایین، بذارین اون گوشه. خستگی ذهنی و جسمی به حدی بود که یهو قاطی کردم. شروع کردم به داد و بیداد سر سرهنگه. گفتم نمیتونم، خودت بیا سرشو بگیر ببین زورت میرسه اینو تکون بدی یا نه. اول جا خورد، بعد با عصبانیت شروع کرد به تهدید. هرچی گفت، گفتم نمیتونم، هرکاری میخوای بکن. اسم چهار نفرمونو از روی سینههامون خوند، رفت یه گوشه و چند دقیقه تلفنی صحبت کرد. آخر برگشت و گفت اشکال نداره اگه نمیتونین، سوار شین برگردیم. برگشتیم و برگه رو تحویل گرفتیم و هیچ تنبیهی هم در کار نبود. بعد از این ماجرا دیگه فکر میکردم سربازی اینجوریه که هر وقت یه کار غیرمنطقی از آدم بخوان، باید مقاومت کرد و خودشون کوتاه میان. شانس اوردم سرهنگی که بعدا زیر دستش بودم آدم فهمیدهای بود و هیچوقت لازم نشد از این درسی که گرفته بودم استفاده کنم. بعد از سربازی فهمیدم یکی از اون سه نفر دیگهای که اون روز قرار بود سر تابلو رو بگیرن، پسر یکی از روحانیون صاحبمنصب بوده و قاعدتا همین نجاتم داده بوده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۶ نوشت.
واقعا اینکه آدم کلی دستورالعمل بده که روی سنگ قبرش چی بنویسن و تو مراسم چیکار کنن بیمعنیه. مهم این بود که نمیرم، که نشد. دیگه بعدش هر کار خواستین بکنین. آدم اگه اهل برنامهریزی باشه باید برای کارای قبل مردنش برنامه بریزه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۶ نوشت.
سر و وضع مناسبی نداشت. وسط یه خیابون شلوغ توریستی و تجاری تو مرکز شهر لیسبون، یه سکو پیدا کرده بود و نشسته بود. بدون توجه به جمعیت دور و بر، کفششو در آورده بود، پارچه کهنه دور پاشو باز کرده بود و داشت با دقت زخمشو بررسی میکرد. تمرکز و دقتش و بیتوجهیش به اطراف، یه حالت خلوت شخصی عجیبی بهش داده بود که باعث شده بعد از این همه سال هنوز یادش بیفتم. نزدیکترین تصویری بود به لیسیدن زخم که تا الآن دیدم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۴ نوشت.
بالاخره هوا داره کم کم گرم میشه. منقل روی بالکن رو دوباره راه انداختیم و تو خیالم برای مهمونایی که این تابستون نداریم جوجه کباب و کوبیده درست میکنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۲۹ نوشت.