مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


سه‌شنبه، ۲۷ فوریه ۲۰۲۴

باربی از اون فیلما بود که آخرش بیشتر از جواب، سوال برای آدم می‌مونه. مثلا: این چی بود من دیدم؟ یا: چرا این‌قدر معروف شده بود؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۴۵ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۴ فوریه ۲۰۲۴

یه دفتر گرفته دستش راه می‌ره و می‌پرسه فلان کلمه چه جوری هجی می‌شه که تو دفترش بنویسه. می‌گه می‌خوام قصه بنویسم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۷ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۹ فوریه ۲۰۲۴

از صبح هر بار که چایی ریختم و رفتم سر کامپیوتر، این همکارم یه ایده جدید به ذهنش رسیده و از بس حرف زده چاییم یخ کرده. این دفعه بیاد سراغم همون لیوانو روی سرش خالی می‌کنم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۰۰ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۳۱ دسامبر ۲۰۲۳

خیلی سال پیش، با یه گروه از هم‌دانشگاهی‌هاشون که من ندیده بودم رفتیم شمال. یکیشون یه پسر هم‌سن من داشت که قاعدتا انتظار می‌رفت توی اون چند روز با هم جور بشیم. اما هیچ حرف مشترک، هیچ علاقه مشترک، هیچ تجربه مشابهی نداشتیم. از هر راهی که سعی می‌کردیم یه موضوع مشترک برای تعامل پیدا کنیم، به دیوار می‌خورد و در نتیجه اون چند روز خیلی سخت گذشت. تا جایی که سال بعدش که قرار شد باز با اون گروه بریم شمال با اکراه رفتم و بعد دیدم اون اصلا نیومده. امروز فهمیدم که بهنام چند هفته پیش مرده و به طرز غیرمنتظره‌ای ناراحت شدم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۰ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۲۳

یهو بی‌مقدمه و خیلی کژوال گفت بابای فلان هم‌کلاسیش تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنه و فلانی تاحالا باباشو ندیده. بعدم رفت سر ادامه بازیش. خب بچه من الآن با این اطلاعات چیکار کنم؟ خودم کم فکر و خیال داشتم، حالا بشینم غصه بچه مردمم بخورم؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۲:۰۶ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۷ دسامبر ۲۰۲۳

اون پیرمرده هنوز کارتنای اسباب‌کشی رو باز نکرده. یه تلویزیون و یه مبل عمود به هم گذاشته، شبا می‌شینه لبهٔ مبل و با گردن چرخیده تلویزیون می‌بینه. نماد تنهایی و بی‌انگیزگی یا ناتوانی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۶ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۰ دسامبر ۲۰۲۳

سن الآن من که بود، من دانشجو بودم. پیرچشمی دو سه سال دیگه شروع می‌شه.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۱ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۳ دسامبر ۲۰۲۳

هععععی. برای سفر کاری یه هفته‌ای، کلی دفتر و دستک آوردم و برنامه‌ام این بود که عصرا فقط بنویسم. اما همکارای علافم تا دیر وقت کار می‌کنن و تا بوق سگ تو خیابون وقت تلف می‌کنن و منم مجبورم پابه‌پاشون برم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۳:۳۳ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۴ نوامبر ۲۰۲۳

اگه صابر راستی‌کردار و فونت وزیر نبودن، اینجا و نصف محتوای فارسی اینترنت هنوز روی فونت داغون تاهوما بود. من از نزدیک نمی‌شناختمش، اما می‌دونم دنیا بدون همچین آدمایی حتماً جای بدتریه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۴ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۳۱ اکتبر ۲۰۲۳

فکر کردم کاری نداره، کافیه دفتر سال ۸۲ رو پیدا کنم، ببینم روز مردن ویگن چیکار کردم. کل مهر و آبان ۸۲ سه تا یادداشت هست: اول مهر، ۲۷ مهر، ۲۶ آبان. آخری با «مثل سگ پشیمونم که این دو ماه چیزی ننوشتم» شروع می‌شه. پس سرنوشت محتوم داستان ویگن و پل صدر هم فراموشیه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۷ اکتبر ۲۰۲۳

یه خاطره محوی دارم که روزی که خبر مردن ویگن اومد، با یه سری از دراکل از دانشگاه با ماشین یکی از بچه‌ها رفتیم، بالای پل صدر پیاده شدیم و از شریعتی پیاده برگشتیم پایین. یه نفر سرحال نبود و توی مسیر سعی می‌کردیم با ترکیب نصیحت و مسخره‌بازی، از اون حال بکشیمش بیرون. اما یه جای این خاطره می‌لنگه، چون یادم نمیاد کسی مسیر خونه رفتنش از صدر باشه که بخواد سر راه ما رو پیاده کنه. حالام که می‌گن خبر ویگن مال بیست سال پیش بوده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۰ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۰ اکتبر ۲۰۲۳

آژیر قرمز که می‌زدن، می‌دویدیم می‌رفتیم زیرزمین. اگر شب بود، چراغ روشن نمی‌کردیم. با نور شمع یا یه چراغ‌قوه کوچیک می‌رفتیم که به خیال خودمون توجه خلبانی که قرار بود بمبشو بندازه، جلب نشه. یه ساختمون دوطبقه قدیمی بود با یه زیرزمین که همه گوشه‌ها و همه ساکنینش آشنا بودن. اما یه شب که بدو بدو و نفر اول داشتم می‌رفتم پایین، وسط پله‌های زیرزمین یهو بد ترسیدم. هنوز نمی‌دونم چی دیدم یا متوجه چی شدم که به اون شدت ترسیدم. اما حس اون ترس هنوز یادمه. لرز، جیغ، گریه. حتی واکنش بزرگ‌ترها یادمه که می‌فهمیدم تا اون وقت چنین رفتاری ندیده بودن و متعجب و نگران بودن.
این روزا با فیلمای این بچه‌های ترسیده، بهت‌زده و لرزون که از بمبارون خونه و محله زنده موندن، برمی‌گردم وسط اون راه‌پله. لعنت به همتون.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۱۷ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۳ اکتبر ۲۰۲۳

لباس تمیز اتوکشیده ندارم که فردا بپوشم برم سر کار، عوضش زده به سرم نشستم داستان شهناز و ممدآقا می‌نویسم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۳:۰۳ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱ اکتبر ۲۰۲۳

پیرمردی که هفته پیش به آپارتمان اون طرف خیابون اسباب‌کشی کرده، وسط جعبه‌های بازنشده وایستاده. دستاشو کرده تو جیبش و خیره شده به یه گوشه. نیم ساعتی هست که تو این وضع مونده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۲۹ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۳

آخرین بار همین پنج ماه پیش دیدمش که داشت خداحافظی می‌کرد که بره یه شهر دیگه. قبراق، سرپا، خوش‌قیاقه و خوش‌پوش، پا به پای دوتا بچه کوچیکش می‌دوید. بعد اسباب‌کشی متوجه شده سرطان داره و متاستاز هم داشته. شیش بار شیمی‌درمانی کرده و دو هفته دیگه هم جراحی داره. عکس جدیدش قابل تشخیص نبود برام. واقعا ترسناکه که زندگی می‌تونه تو این مدت کوتاه اینجوری زیر و رو بشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۶ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۸ سپتامبر ۲۰۲۳

به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۰ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۹ اوت ۲۰۲۳

لمی تو تمام طول آهنگ با لحن خشن و عصبانی می‌خونه، اما اون never on your side آخرش حس حسرت داره. واقعا چرا؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۲ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۷ اوت ۲۰۲۳

اگه یه روز بخوام دربارهٔ تجربهٔ خواجه نصیر داستان بنویسم، می‌دونم فصل اول و آخر باید مال کدوم کاراکتر باشه. در مورد وسطش اما هیچی نمی‌دونم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۵ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۷ اوت ۲۰۲۳

تنها جایی که از عنوان دکتر استفاده کردم، روی کارت اتحاد ستاره‌ای (Star alliance) بوده. ماه پیش وسط پرواز به بلغارستان، یکی از مسافرا حالش بد شده بود و تو هواپیما دنبال دکتر می‌گشتن. شانس اوردم که اون پرواز عضو اتحاد نبود و کسی از ادعام خبر نداشت، وگرنه لابد باید کلی توضیح می‌دادم و مسخره خاص و عام می‌شدم. باید همون یه دونه عنوانم از اطلاعاتم پاک کنم که بین زمین و آسمون استرس نگیرم و مجبور نباشم زیر صندلی هواپیما قایم بشم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۴ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۵ ژوئیه ۲۰۲۳

دو جور خواب ترسناک داریم. نوع اول، توی خوابْ ترسناکه. چیزی می‌بینی که توی بیداری ازش می‌ترسی، از خواب می‌پری، متوجه می‌شی که خواب دیدی، می‌دونی چرا ترسناک بوده، سعی می‌کنی بهش توجه نکنی و می‌خوابی. اما توی دومی، چیز ترسناکی نمی‌بینی. یه خواب معمولیه که صبح خاطره نصفه نیمه‌ای ازش مونده. شاید حتی توی خواب ازش لذت هم برده باشی. اما توی بیداری، مواجهه با اون چیزی ته ناخودآگاهت که باعث شده همچین خوابی ببینی، می‌ترسوندت. و این دومی خیلی بدتره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۳:۳۵ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002