حکمت روز
تا یه سایز کم کردین نرین بدو بدو شلوار کوچیک بخرین. یه پاندمی و چندماه خونه موندن کافیه که شلوارای جدید تنگ بشن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۷ نوشت.
عادت واقعا چیز عجیبیه. هنوزم که هنوزه موقع روشن کردن ماشین ناخودآگاه پای چپم میره که کلاج بگیره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۶ نوشت.
آقای همسایه با کت و شلوار و دسته گل اومد خونه. پنج دقیقه بعد تنها و دست خالی با شلوار جین و تیشرت رفت بیرون. هیچ سناریویی به ذهنم نمیرسه که با این شرایط منطبق باشه.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۱ نوشت.
وسط میدون دروازه شاه تو مرکز شهر، یه مجسمه ۱۲ متری کارل نهم هست که نشسته رو اسب. اولش جالبه، اما بعد از یه مدت از بس از کنارش رد میشی برات تکراری میشه و دیگه اصلا نمیبینیش. حالا از وقتی یه عکس دیدم که چهارده پونزده سال پیش یه دانشجوی بیست و سه چهار ساله ایرانی ازش رفته بالا و روی اسب نشسته بغل دست کارل، کرمش افتاده به جونم که کاش منم رفته بودم اون بالا. اما خب اون موقعی که صحبتش شد و عکسشو دیدیم، چهار تا پیرمرد چهل ساله ایرانی با شکم برآمده بودیم که داشتیم کنار پایه مجسمه بستنی میخوردیم و هرچی بررسی کردیم نفهمیدیم چطوری میشه بدون شکستگی گردن ازش رفت بالا.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۶ نوشت.
یهو خیلی از این کانسپت «سهم من از خودم» خوشم اومد. قبلا هزار بار شنیده بودمش اما نمیدونم چطور تا حالا توجهم بهش جلب نشده بود. اون جایی که تمام مسئولیتهای اجتماعی، اقتصادی، خانوادگی،… کنار رفته باشن چی از آدم میمونه؟ مشغولیت ذهنیش چیه؟ چه کارایی ازش سر میزنه؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۸ نوشت.
کلا پنج دقیقه تو مسجدش نشستم. بعد کم کم دیدم از گوشه و کنار سالن آشناها با چشم و ابرو به همدیگه اشاره میکنن و میرن بیرون. یه ساعت بعدیشو روبروی مسجد کنار خیابون دور هم جمع شده بودیم، خاطره میگفتیم و گپ میزدیم. در واقع تنها روش قابل قبول برگزاری مراسم باید همین باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۲ نوشت.
مثلا این یکی از اون سوراخ خرگوشاس که یه پستی گذاشتم و از یه وبلاگی نقل قول با مضمون معشوق و مرگ نوشتم. نویسنده اون وبلاگ دو سال بعد از اون پست، یه روزی اوایل فروردین قرار بوده با دوست دخترش بره شمال. بهش زنگ میزنه که تو راهم، سر راه سیگار میگیرم و میام دنبالت. دفعه بعد که تلفن دختره زنگ میخوره، پسره از بالای یه پله اضطراری تو اکباتان افتاده بوده پایین و یه نفر از تو جمعیت با آخرین شماره موبایلش تماس گرفته که خبر این اتفاق رو بده. تو فاصله این دو تا تلفن چی گذشته؟ نمیدونم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۱۵ نوشت.
ولی خب بعضی از آقایون شعرا هم کار آدمو راحت کردن. لازم نیست حتی یه کلمه رو تغییر بدی که معنی شعر عوض بشه و جک ساخته بشه. فقط کافیه عین همون متن رو از کانتکست بکشی بیرون و یهو با یه معنی دیگه مواجه بشی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۱ نوشت.
کله سحر بیدارم کرده که بابا بیا بهت ورزش یاد بدم. یه سری حرکات محیرالعقول میکنه که منم باید عینا تکرار کنم وگرنه تذکر میگیرم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۱ نوشت.
آدامسه رو اونقدر جویدم که خاصیت لاستیکیشو از دست داد و شد مثل گچ. حالا خوبه خراب شد، وگرنه شب باهاش میخوابیدم لابد میپرید تو گلوم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۴۲ نوشت.
این فرندز جدیدم که در سطوح مختلف دلتنگی به بار آورد.
It’s about that time in your life when your friends are your family.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۰۲ نوشت.
خدا بوفه کباب کوبیده رو از ما نگیره. حالا بعد از ظهر جمعه —همونطور که باید— به چرت میگذره. چقدر بهشون گفتم جمعه وقت جلسه نیست.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۱۵ نوشت.
یکی دو ماه پیش با مدیرم درباره یه کلاسی صحبت کردم. خیلی استقبال کرد، گفت به نظرم برای بقیه گروه هم بفرست چون موضوعیه که لازم داریم و زیاد بلد نیستیم. بعد خودمو انداخت جلو که بین کلاسای آنلاین بگردم دنبال گزینه مناسب و با بقیه گروه هماهنگ کنم و جلسه هفتگی بچینم که بعد از دیدن ویدیوها بشینیم با هم بحث کنیم و الی آخر. حالا شدیم ۱۸ نفر که قراره بریم سر کلاس، هفته دیگه هم اولین جلسه بحثه که خودم برنامه گذاشتم. این نامردا همشون درساشونو خوندن به جز خودم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۴ نوشت.
وقتی هدف جا کردن فیل تو فولکس باشه، جوابی پیدا نمیشه که مضحک نباشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۱۳ نوشت.
تو یه مهمونی از دوستای زمان دانشجویی مامان و بابا بودیم و یکی از دوستاشون هم بود که من همیشه اسمشو شنیده بودم اما بار اول بود که میدیدمش. سالها تارک دنیا و مشغول مراقبه و تزکیه شده بود و شایعات میگفتن که با غیب ارتباط داره. دوست مربوطه شده بود کانون صحبت و بحث کشیده بود به جاهای بیسروته. منم که طبق معمول در بهترین حالت به این حرفا مشکوکم نشسته بودم و گوش میکردم و تو دلم مسخره میکردم. یه جایی هم پیش خودم به مسخره گفتم حالا خوبه بتونه فکرمو بخونه و آبروم بره. یه کم بعدش یکی که منو بهتر میشناخت، بهم اشاره کرد و پرسید اینو چیکار کنیم که این حرفا رو باور نمیکنه؟ طرف گفت: «اون پسر خودش میدونه که من فکرشو میخونم». و خب باید قبول کرد که اگه بلوف بود، خیلی بلوف به جایی بود.
پ.ن. صحبتش درباره من به اینجا ختم نشد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۵۵ نوشت.
بعد از پنج وعده غذای گیاهی دیگه طاقت نیاوردم، یه همبرگر و بیکن گرفتم که در لحظه میتونستی رسوب چربیشو تو رگهای قلبت حس کنی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۰ نوشت.
اون قدر خودمو میشناسم که بدونم نمیتونم ساکت بمونم، فقط باید جای مناسب حرافی رو پیدا کنم. یه ماه پیش شروع کردم و برنامهام این بود که یه ماه مرتب و روزانه اینجا بنویسم. میخواستم ببینم اصلا اینقدر حرف برام مونده که ارزش داشته باشه کرکرهها رو بکشم بالا یا نه. به دینامیک غیرتعاملی غیراجتماعی وبلاگ هم دیگه عادت نداشتم و نمیدونستم اصلا توش دووم میارم یا نه. حالا سعی میکنم چیزایی که تو این مدت فهمیدم اینجا بنویسم.
این سالای اخیر بخش اصلی حضور آنلاینم تو توییتر و ویکیپدیا بوده. اما دوقطبی جامعه بیرونی به یه حدی رسیده که دیگه حتی از ویرایش مقالههای ریاضی ویکیپدیا هم اکراه دارم. توییتر فارسی هم که شده یه لجنزاری که توش کسی نباید از خودش حرفی داشته باشه. باید به یکی از دو طرف بچسبی و واو به واو حرفاشو تکرار کنی وگرنه از یکیشون فحش میخوری و دومی هم رغبت نمیکنه حرفی در تاییدت بزنه. فالوئرای توییترم همین الآن بعد از چند ماه نزولی بیشتر از هر عددیه که این وبلاگ بهش رسیده. میتونست بیشتر هم باشه اگه از موج اون توییت “فیو استار” کذایی استفاده میکردم. اما واقعا انگیزه و رغبتش نبود. ناخودآگاه حس «من نیم درخور این مهمانی» داشتم و دارم.
اینجا خوش میگذره و با روحیهٔ من بیشتر سازگاره. هم عمومیه، هم زیر نورافکن نیستم. اما از طرف دیگه خیلی هم ازم انرژی میگیره. در طول روز حواسم به حرفایی که تو ذهنمه و مناسب اینجا نوشتنه هست. گاهی باید نوشتههای قدیمیشو بخونم که هم ببینم نظرم چه فرقی کرده و هم مثل باقی پیرمردا (زیاد) حرف تکراری نزنم. هم دائم فکرم مشغوله که چی بنویسم و چطور بنویسم، هم یه سابقه نزدیک به بیست ساله اینجا هست که گاهی احساس میکنم شخصیت و زندگی مستقل از من پیدا کرده. خوندن هر پست قدیمی میتونه سوراخ خرگوشی باشه که تهش پیدا نیست و تازه این فقط چیزاییه که منتشر شده. با وجود این سابقه، کلی هم فیلتر ذهنی محتوایی و لحنی باید اعمال کنم که برای خودش زمان میگیره.
حالا با همه این حرفا ادامه میدم یا نه؟ فعلا ادامه میدم، اما تعهد پست روزانه رو از خودم برمیدارم که مستهلک نشم. هرچند که الآن جوری وابسته شدم که تا یه مدت خودبخود همینطور روزانه ادامه پیدا میکنه. اما اگه فردا ناغافل سر راه رفتم زیر ماشین، نیاین بگین پس پست روزانه چی شد.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۸:۳۸ نوشت.