اومد لیوان منو زد کنار، زیر لیوانی رو برداشت که باهاش بازی کنه. گفتم این مال من بود، باید اجازه میگرفتی. گفت: «آها، میشه اینو دیگه لازم نداشته باشی؟»
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۴ نوشت.
هر روز بیشتر از «حافظه» تعجب میکنم. اتفاقی یه سری عکس پیدا کردم از یه برنامه گروهی کلکچال. از روی ترکیب جمعیت میتونم زمانشو حدس بزنم. عجیبه مال یه دورانیه که فکر میکردم هیچ عکسی ازش موجود نباشه. از اون عجیبتر اینکه اصلا این برنامه رو یادم نبود. خیلی که زور بزنم یکی دوتا برخورد یادم میاد که احتمالا همون روز اتفاق افتاده ولی از کلیت روز چیز خاصی یادم نبود و نیست. یا باید آلزایمرو جدی بگیرم، یا ناخودآگاهم یه بلایی سر حافظهام اورده و نفهمیدم. عکسا مال دوران ماقبل دوربین دیجیتاله و با کیفیت افتضاح اسکن شدن. حتی نمیدونم دوربین مال کی بوده که ببینم کیفیت بهتری ازشون پیدا میشه یا نه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۹ نوشت.
حدود یک سوم آخر The man who sold the world که کلام نداره، حس ملانکولی خاصی داره. تنها کاوری که دیدم که این حس رو مثل آهنگ اصلی منتقل کرده مال نیروانا بوده. بقیه کم و بیش خرابش کردن. اون سر طیف هم احتمالا Lulu باشه که اصلا انگار هیچی از آهنگ نفهمیده. عجیب اینکه خود بویی توی این کاور نقش داشته.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۲۱ نوشت.
جواب بعضی از سوالا رو قرار نیست هیچوقت پیدا کنیم. مدام پرسیدنشون هم فرقی تو اصل موضوع ایجاد نمیکنه. در مورد اغلبشون حتی اگه به فرض محال به جوابشون برسی بازم هیچی عوض نمیشه. ولی بازم وقت و انرژیه که میریزیم پاشون.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۵ نوشت.
از خونه کار کردن یه مزایایی هم داره. مثلا امروز یه جلسه یکساعته بود که فقط باید گوش میکردم. تو اون یه ساعت تونستم لباسا رو از روی بند جمع کنم، گرفتگی چاه حموم رو باز کنم، نون سبوسدار خونگی بپزم، دو تا بلوز اتو کنم، آخرشم یه چایی برای خودم بریزم و دوباره بشینم پشت میز. خلاصه این که هنرش نیز بگو.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۷ نوشت.
هر تصمیمی که آدم تو زندگی میگیره و هر انتخابش، فضای انتخابهای بعدیشو به کل عوض میکنه. اینجوری نیست که ده سال بعد برگردی بگی میتونستم اون موقع جای A و B رو عوض کنم و همه چیز امروز همینطوری بود که هست به جز جای اون دو تا.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۲ نوشت.
این همه قسم و آیه و تکرار که no I don’t have a gun، آخرم شاتگان گذاشت زیر چونه خودش و ماشه رو کشید.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۴ نوشت.
لابلای ریشم موی سفید ظاهر شده و داره بیشتر هم میشه. یادمه یه روزی خونه مادربزرگم بودیم و بابام ریش گذاشته بود. مادربزرگم اومد یه دستی به ریشش کشید، سفیداشو بررسی کرد و زد زیر گریه. باید یادم باشه وقتی رفتم ایران ریشامو کوتاه کنم.
پ.ن. بابا اون موقع چهل، چهل و یک سالش بود. چقدر بزرگ به نظر میومد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۰۰ نوشت.
ازدواج فامیلی خودش به اندازه کافی پیچیده هست. این که آدم از دخترعموی حاملهاش جدا بشه و چند وقت بعد با یه دخترعموی دیگهاش ازدواج کنه دیگه واقعا ورای سطح درک منه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۴ نوشت.
وقتی آدم تو مسافرت میره هتل، درواقع کاربرد اصلی اون هتل براش جای خوابه. ولی من تاحالا هتلی ندیدم که بشه توش راحت خوابید. ترکیب تشک و لحاف و بالش هیچکدوم هیچ نکتهای در راستای خواب راحت نداره. حالا یه هتلی هم تو فلورانس رفتیم که یه ساختمون چهارصد ساله بود و تو لیست جاذبههاش نوشته بود طبقه دوم روح داره. تا صبح با چشم باز خیره شده بودم به سقف.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۳۲ نوشت.
هی میگن مسواک وسیله شخصیه. ولی مسواک یه وسیله «ترجیحاً فردی»ه، اگه لازم بشه میشه با کسی تقسیمش کرد، به آدمش بستگی داره و شرایط. ولی شخصی نیست. چشمتو ببند، چندتا مسواک ببر تو دهنت ببین میتونی تشخیص بدی کدومش مال خودته؟ بالش اما شخصیه. فرم سر و گردن و اخلاق خواب و بوی آدمو میگیره. سرتو بذار روش دوتا غلت بزن سریع میفهمی مال خودت هست یا نیست. یه دلیل اینکه از بالشای پفی نرم خوشم نمیاد همینه که هیچ وقت شخصی نمیشن، همون جور بیهویت میمونن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۱ نوشت.
موسیقی:
Barbara Pravi – Voilà
نمیفهمم چی میگه ولی حس خوبی بهم میده. فکر کنم همین کافیه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۳۹ نوشت.
من با همه بچگیم میفهمیدم علاقهای که این دوتا به هم دارن و ابراز میکنن با چیزی که از سایر اطرافیان میدیدم فرق داره. چند سال بعد که بچه هم داشتن، بیماری روانی پسره عود کرد و از هم جدا شدن. بازم شنیدم که گفته بود فلانی مرد بینقصی بود اما هرقدر سعی میکرد نمیتونست شوهر خوبی باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۵ نوشت.
پیرمرده تو میوهفروشی چسبیده بود به گیلاسا، مشت مشت میریخت تو کیسه. حوصلهام سر رفت، زیر لبی گفتم لامصب یه چیزی هم برای ما بذار. برگشت یه نگاهی کرد رفت کنار. اینم از شانس ما و عواقب زندگی تو شهری که پر ایرانی باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۹ نوشت.
تو این کلابهاوس چیکار میکنین؟ واقعا یه ساعت میشینین حرفای یکی که نمیدونین کیه گوش میکنین که شاید یه چیز به درد بخوری بگه؟ دو هفتهاس اکانت باز کردم، سر جمع پنج دقیقه هم نتونستم تحملش کنم. یا من بلد نیستم بگردم، یا پیشنهادای خودش بیخوده، یا کل ایده این شبکه چیز چرندیه.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۱۵ نوشت.
تو ورودی قسمتمون تو شرکت یه عکس دستهجمعی هست. یه روز آفتابیه که همه رفتیم بیرون ساختمون، کنار رودخونه. مجوز فروش اولین محصول 5G شرکت تو آمریکا با کمک روش اندازهگیری اختراعی تیم ما صادر شده بود. بستنی و شراب گازدار بدون الکل خوردیم و عکس گرفتیم. هیچ نتیجه مادیای برام نداشت، اما یکی از معدود روزاییه که احساس کردم شغلم معنی داره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۱۲ نوشت.
اسم دوستدختر سابق و فعلیش یکیه. نمیدونم به فراوانی اون اسم مربوط میشه یا یه حکایت دیگهای پشتش خوابیده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۷ نوشت.
غذای همه رو به جز مال من آورد. گفت مال تو آماده بود اما بشقابش خراب شد حالا دارن دوباره میچینن. موقع غذا خوردن همش داشتم فکر میکردم این گوشتا پنج دقیقه پیش افتاده بودن روی زمین، دوباره گذاشتن تو بشقاب جلوی من. از این رستورانا بود که توقع انعام هم دارن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۷ نوشت.
حالا نه که خیلی خندهرو و خوشاخلاقم، وقتی میرم بیرون یادم میره عینک آفتابی با خودم بردارم، آفتاب قطب شمال هم که یا نیست یا مستقیم تو چشم آدمه. نتیجه این که روزای آفتابی اخم میکنم تو خیابون راه میرم. یه جوری که هرکی ببینه فکر کنه با یه من عسل هم نمیشه منو خورد، در حالی که فقط دارم سعی میکنم از چشمام محافظت کنم. اونم تو این سنی که باید مواظب چین و چروک پیشونیم باشم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۵ نوشت.