تو کتابا، پوارو یه دوست نویسنده داره که داستانای جنایی مینویسه و یه کارآگاه فنلاندی داره. این سوئدیای از آب کرهگیر، تبدیلش کردن به فنلاندی سوئدیزبان و هشت قسمت سریال ازش ساختن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۱ نوشت.
از من به شما نصیحت: وقتی میخواین مونتهکارلو بزنین، اول ببینین یه دورش چقدر طول میکشه بعد تعداد تکرارشو انتخاب کنین. الآن سه روزه نمیتونم کامپیوترو خاموش کنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۴۱ نوشت.
یهو یادم اومد که لای صفحه ۸ یا ۸۸ مکتوب یا شایدم مکتوب ۲، یه چیزی گذاشتم که گم نشه. اما این که چی بود و چه جوری رسیده بود دست من، دقیق یادم نیست. حتی نمیدونم خود این کتابا کجا رفتن. احتمالا از بعد اسبابکشی سال ۸۴ دیگه ندیدمشون.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۷ نوشت.
چند ماه آخری که دانشگاه بودم سخت گذشت. رئیس گروه ناغافل مرده بود و چند میلیون یورو بودجهای که از اتحادیه اروپا داشت و عملا خرج گروه رو تامین میکرد لغو شده بود. کلا روحیه گروه خراب بود، مابقی استادای گروه دنبال این بودن که از یه جایی پول بگیرن و برای دانشجوها وقت نداشتن. منم از چند ماه قبلش روی یه پروژهای کار میکردم که ایده همون استاد مرحوم بود و به جز خودش کسی زیاد ازش سردرنمیآورد و کاملا تو گل گیر کرده بودم. یه روز صبح سر کار یهو سرگیجه گرفتم، سرمو گذاشتم روی میز و دفعه بعدی که چشممو باز کردم کف اتاق افتاده بودم و صندلیم یه طرف چپه شده بود و بقیه گروه داشتن میدویدن این طرف اون طرف که آب قند بیارن و اورژانس خبر کنن و ببینن چی به چیه.*
بالاخره اورژانس رسید و منو بردن پایین تو آمبولانس. سر جمع دو دقیقه معاینه کرد و گفت خب بعیده سکته کرده باشی. حالا چیکار کنیم؟ میخوای ببریمت بیمارستان یا برمیگردی سر کار؟ یه کم با دهن باز نگاهش کردم که آخه این چه سوالیه، من از کجا بدونم، تو شغلت اینه. گفت خب حالا اگه نگرانی بریم بیمارستان. با آمبولانس رفتیم اورژانس بزرگترین بیمارستان سوئد (میگن دومین بیمارستان بزرگ اروپا از نظر تعداد پرسنل) و برخورد از نزدیک با سیستم بهینه بهداشتی سوئد شروع شد. سر و گردنم درد میکرد که گفتن احتمالا وقتی افتادی زمین ضربه دیده و یه عکس میگیریم که مطمئن بشیم چیزی نیست، همینجا بمون تا خبرت کنیم. منم همینجور دو سه ساعت روی یه تخت گوشه اورژانس بودم و کسی کاری به کارم نداشت. بعد از ظهر که باطری موبایلم تموم شده بود و گرسنه داشتم فحش میدادم که اقلا بیاین بگین خبری نیست برو خونه، تازه یه پیرزنی که فکر کنم راهبهای چیزی بود اومد پرسید چیزی خوردم یا نه. یه ساندویچ نون پنیر اندازه سه بند انگشت بهم داد و یه لیوان آبمیوه و رفت دنبال کارش. یه بارم یه پرستاری که ایرانی از آب دراومد یه کم احوالمو پرسید و رفت. فکر کنم ساعت حدود سه بود که بالاخره اومدن بردنم برای رادیوگرافی. بعد دوباره یه ساعتی روی تخت نشستم تا یه دکتری اومد، گفت تو عکسات چیزی نیست ولی چون نمیدونیم چی شده حالا امشب بمون بیمارستان که تحت نظر باشی. داشتم فکر میکردم که حالا چه جوری به اهل دانشگاه خبر بدم که دکتره رفت یه گوشه با همون پرستار ایرانیه یه کم صحیت کرد و دوباره برگشت. گفت این پرستاره که تجربهاش از من بیشتره گفت لازم نیست بمونی، مرخصت میکنیم بری. خودت ببین تا صبح حالت چطور میشه، اگه لازم شد خبرمون کن!
* وسط اون معرکه قبل از رسیدن اورژانس، این هلندی آدمآهنی وایستاده بود یه گوشه میگفت آره پرسیمون هم همینجوری شد که مرد!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۰ نوشت.
همیشه هرجا درباره ساعت هوشمند صحبت میشد، میگفتم به نظرم چیز بهدردبخوری نیست که پول خرجش بشه. پارسال اوایل این بساط کرونا که تازه خونهنشین شده بودیم و حوصلهام سر رفته بود یه پیشنهاد دیدم با ۳۵ درصد تخفیف و پرداخت ۱۲ ماهه بدون بهره. شرایطش چنان خوب بود که گول خوردم و چیزی رو که همیشه گفته بودم به درد نمیخوره، خریدم. همون هفته اول هم از خریدم پشیمون بودم، اما بازم چون قیمت ماهیانهاش خیلی کم بود حسش نبود که ببرم پس بدم و موند بیخ ریشم. گاهی وسوسه میشدم که دست دوم روی فیسبوک بفروشمش، اما بازم تنبلی مانع بود. امسال اوایل تابستون یه روز بعد از استخر تاچ نصف صفحه از کار افتاد و مجبور شدم صفحهاش رو عوض کنم. دوباره رفتیم تو آب و این بار کلا خاموش شد و دیگه روشن نشد. باز بردمش تعمیرگاه و وقتی تعمیرش دو هفته طول کشید ته دلم امیدوار بودم نتونن درستش کنن. پریروز بالاخره از تعمیرگاه ایمیل زدن که پولتو کامل پس میدیم، بیخیال این ساعت بشو.
چند تا نتیجهگیری میشه از این ماجرا کرد. اولیش اینکه همونطور که گفتم این ساعتا به درد نمیخورن. دوم این که تخفیف باعث میشه عقل آدم زایل بشه. سوم این که خوب شد زیر قیمت نفروختمش. چهارم این که این سیستم خدمات پس از فروش هنوز بعد از این همه سال برام عجیبه. چیزی که گارانتیش تموم شده بوده ایراد پیدا کرده و بدون پرس و جو تمام پولشو پس میدن. پنجم این که گذشت اون موقع که تلویزیون خراب میشد و با عوض کردن یه خازن مثل روز اولش میشد. الآن دیگه وسایل تقریبا قابل تعمیر نیستن.
پ.ن. مدل جدیدش اومده که قیمتش کمتره و هنر بیشتری داره. تخفیفا رو بگردم که برم بخرم!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۶ نوشت.
یهو زد به سرم که به جای پودر لباسشویی، مایع لباسشویی بگیرم. اما اشتباهی نرمکننده از آب در اومد و حالا دوتا مارک مختلف نرمکننده داریم. لباسامون تمیز نمیشن اما عوضش خیلی نرم میشن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۸ نوشت.
آقای مارتین اون قدر نوشتن این دو جلد آخرشو لفت داده که صداپیشهٔ کتاب صوتیش مرد. حالا گیرم که نوشتن کتاب تموم بشه، تکلیف من که اون پنجتا اولی رو گوش کردم چیه؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۵۳ نوشت.
ترازوی بیشخصیت سه ماه باتری نداشت، حالا که درستش کردم جواب زحمت منو با پنج کیلو اضافه وزن داده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۳ نوشت.
والا، بلا، من به همون شیر گاو پرچرب راضی بودم. هی هر روز یه مقوای جدید میریزن تو آب به اسم شیر بادوم، شیر جو دوسر، شیر کوفت، شیر زهرمار میدن به خوردمون. منم ساده، هی میگم حالا یه شانس دیگه بهش بدیم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۵ نوشت.
پنج شیش سال پیش، تازه چند ماه بود بچهدار شده بودن که از خانومش جدا شد. اخیرا از کمد اومد بیرون.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۷ نوشت.
متوجه شدم موقع سوئدی حرف زدن وقتی دنبال یه کلمهای میگردم تو ذهنم به انگلیسی همون کلمه فکر میکنم و دنبال معادل سوئدی میگردم و فارسی تو این فرایند دخیل نیست. انگار که تو مغزم سوئدی یه نگاشت از انگلیسی باشه. اینجوری «زبان سوم» برازندهشه. قاعدتا تا وقتی نتونم این نگاشت رو به فارسی (و حتی ایدهآلتر، خود مفهوم) برقرار کنم، همینجوری تته پته حرف میزنم و اون روزی که آلزایمر بیاد سراغم باید یه مترجم برای پرستار پیدا کنن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۵ نوشت.
این چه وضعیتیه که هنوز مرداد تموم نشده باید پوتین زمستون پام کنم؟ صد رحمت به سگ و گربه که از آسمون بیاد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۲ نوشت.
دو هفته بود هوس شلهزرد کرده بودم تا بالاخره امروز لابلای کار تو خونه فرصت شد که بار بذارم. موقعی که داشتم روش دارچین میریختم یهو یادم افتاد که فردا تاسوعاست. مامان سالها نذر داشت که این موقع شلهزرد درست کنه. نمیدونم امسالم کرده یا نه.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۴ نوشت.
مثلا خانم باتمانقلیچ یه کتاب آشپزی داره که من ازش راضیم. فقط باید حواسم باشه هر اندازه شکری که نوشته نصف کنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۹ نوشت.
ای پاچهخار آهسته خار که پوست پایم میرود.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۲ نوشت.
تحقیقات اخیرم نشون میده که از ترکیب پنج تا شلیل و هفت تا زردآلوی مونده با اسید معده، یکی از قویترین داروهای ضدخواب تولید میشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۰ نوشت.
یه بار یکی از مادربزرگای فامیل داشت یه داستانی تعریف میکرد، برای اینکه بگه یه چیزی چقدر قدیمی بوده گفت: «مال زمان دخترگی من بوده». این مونده بود تو ذهن من که یه جایی ازش استفاده کنم، تا بالاخره زمان اسبابکشی برداشتم روی یه کارتن از لوازم قدیمیم با ماژیک نوشتم: «دخترگی آیدین». روز اسبابکشی، همه وسایل رو از کامیون خالی کرده بودیم و خیلی از کارتنا هنوز کنار پارکینگ بودن که یکی از همسایههای جدید رسید و خودشو معرفی کرد و با مامان شروع کردن به صحبت. حالا مامان داشت منو معرفی میکرد و توضیح میداد که تازه فوق لیسانسمو شروع کردم، ولی خانم همسایه چشمش به اون کارتن کذایی و نوشته روش بود.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۴۳ نوشت.
هفته سختی بود. تازه هنوز خیلیا از تعطیلات برنگشتن و حجم کار زیاد نیست، اما اصلا حس کار نیست.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۹ نوشت.