یه دفتر گرفته دستش راه میره و میپرسه فلان کلمه چه جوری هجی میشه که تو دفترش بنویسه. میگه میخوام قصه بنویسم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۷ نوشت.
از صبح هر بار که چایی ریختم و رفتم سر کامپیوتر، این همکارم یه ایده جدید به ذهنش رسیده و از بس حرف زده چاییم یخ کرده. این دفعه بیاد سراغم همون لیوانو روی سرش خالی میکنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۰۰ نوشت.