رفتم دم رسپشن شرکت. اول باهاش انگلیسی حرف زدم، بعد دیدم اسمش ایرانیه، به سوئدی بهش گفتم میخوای فارسی حرف بزنیم؟ بدبخت قاطی کرد، هیچ جملهای رو نتونست به یه زبون تموم کنه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۰۲ نوشت.
اومده یه سری حرکت ژانگولر میکنه و میگه امروز تو مهدکودک باله یاد گرفتم.
– به به، اینا رو کی یادت داده؟
= خودم!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۵۴ نوشت.
احتمالا تنها حرف جا موندهٔ گفتنی از این چند ماه، کتابا باشن. فعلا سه تاشون اینجا باشن. چهارتا دیگه هم بودن که به نظرم بهتره با هم و تو یه پست جدا دربارهشون بنویسم.
* The buried giant: طبق معمول ایشیگورو، دوستش داشتم. همیشه با مضمون خاطره، بازی میکنه اما این بار حافظه و خاطره، خود موضوع اصلی داستان بود. این که اصلا خوبه که خاطره داشته باشیم یا بد. خیلی هم آروم و یواش میره سراغ این موضوع، جوری که از شروع داستان انتظار همچین جهتی نیست. آخر داستان هم دوست داشتم. خیلی غیرمنتظره و حسابشده، برمیگرده سر جایی که فکرشو نمیکنی. همش به خودت میگی نه قرار نبود اینطوری بشه، اما واقعیت اینه که نتیجه محتوم همین بود، فقط نمیخواستی ببینیش.
* عزاداران بیل: مجموعه داستان کوتاه که هم تعریف زیاد ازش شنیده بودم و هم به خاطر داستان گاو و فیلمش، کنجکاو بودم که ببینم چیه. چیزی که اذیتم میکرد این بود که همه داستانها توی یک روستا و بین کاراکترای مشترک اتفاق میافتاد اما چون هرکدوم از داستانها سبک خودشو داشت، گیج میشدم و نمیتونستم تصور درستی از کاراکترا داشته باشم. داستان اول و دوم، ماورایی و ترسناک بودن. بعدیها یه مقدار واقعگراتر بودن و حتی یه داستان طنز هم بینشون بود. در مجموع از نیمه دوم کتاب راضیتر بودم.
* سه کتاب: سه تا مجموعه داستان کوتاه اول احمد محمود. تو مقدمه کتاب، پسر نویسنده گفته اینا کارای اول بابام بوده و خودش دوست نداشته دوباره منتشر بشن، اما حالا که مرده ما منتشر میکنیم و امیدواریم ازمون راضی باشه. و خب تابلو بود که چرا دوست نداشته دوباره منتشر بشن. داستانهای اول نویسندهٔ تازهکار که هنوز در حال آزمایشه. بهتر شدن کارش به مرور زمان مشخص بود. اما برای من که اولین کتاب محمود بود که میخوندم، شروع خوبی نبود. شاید اگه خواننده پروپاقرصش باشی، خوندن این داستانا مزه دیگهای داشته باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۵ نوشت.
برای منی که نامه نوشتنش رو دیده بودم، وقت و علاقهای که صرف میکرد، دوباره و چندباره نوشتنش، توجهش به جزئیات، تسلطش به اعداد و ارقام،… همه رو دیده بودم، دیدن وصیتنامهاش پر از علامت سوال بود. روی کاغذ چرکنویس دم دستی و با مداد، متنی که نه مقدمه داره و نه موخره، نه تاریخ و نه امضا، اون خطی که سرسری با پاککن پاک کرده ولی هنوز راحت قابل خوندنه.
یعنی اینو کِی نوشته؟ تو چه شرایط جسمی و ذهنی بوده؟ به چی فکر میکرده که اینقدر با عجله نوشته؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۴ نوشت.
حرفی هم مونده تو این روزگار؟ مهمه؟ خودم که دیگه بیحس شدم. روزا فقط میان و میرن. حتی دوره symphonic/power metal اخیر دو سه روز بیشتر طول نکشید.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۲۱ نوشت.