مینشستم شرح مناسک تدفین میخوندم و تو ذهنم تصور میکردم. آدما رو میچیدم اون جایی که حدس میزدم بودن. رفتارشون رو تصور میکردم. بارها. روزها. چی بود؟ سوگواری از دور؟ اونایی که اونجا بودن هم بعدش اینقدر بازسازی میکردن تو ذهنشون؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۵ نوشت.
– حالش چطوره؟
= مثل روزای آخر م.
چیکار باید کرد؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۲۸ نوشت.
هی میپرسه برنامهات برای آینده چیه، مثل بختیار میگم بنده در جای خودم راحتم. باز میگه میخوام فلان و بهمان پروژه رو تو ببری جلو. امروز قرار بود همین داستان رو تو جلسه پروژه اعلام کنه، ساعتش یادم رفت، وقتی رفتم تو جلسه که همه رفته بودن. همینو میخواستی؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۷ نوشت.
از دیروز همش حس میکنم یه کار نکرده دارم، یا یه چیزی رو یه جایی جا گذاشتم. اما یادم هم نمیاد که چی ممکنه باشه. دارم خل میشم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۱۹ نوشت.
گفت دوست دارم اندازه (همسن) تو بشم. من رفتم تو فکر که وقتی اندازه من بشه، احتمالا نیستم که ببینم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۶ نوشت.
یه چیزی آنلاین خریدم که معلوم نیست چرا یه هفتهاس تو یه شهر بین راهی تو انبار پست گیر کرده. دیشب که اخبار گفت یه منظقه صنعتی تو اون شهر آتیش گرفته، یه ساعت داشتم زور میزدم که روی نقشه فاصله آتیشسوزی تا انبار پست رو پیدا کنم. آخرشم چیزی عایدم نشد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۶ نوشت.
وقتی پنج سال روی جنبههای مختلف یه مساله مرکزی کار میکنی، کم کم یه جایی میرسه که شباهتها و ارتباطهای این جنبههای مختلف ظاهرا بیربط رو میبینی و میتونن قسمتهای خالی همدیگه رو پر کنن. حتی دیده شده که اون لحظه مردم لخت و یافتم یافتمگویان از حموم بپرن بیرون.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۵ نوشت.
دربارهٔ Oceanborn میگن که تو یه مدرسه ضبط شده و
We were all such amateurs when it came to recording. We didn’t really know what we were doing, so we were just experimenting with a lot of different things.
باورش سخته که یه چیزی مثل Gethsemane، نتیجهٔ این شرایط باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۴۲ نوشت.
تولیدکنندههای شلوار جین اگر اینقدر به فکر بیشینه کردن سودشون نبودن، یه فکری به حال تقویت خشتک میکردن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۱۹ نوشت.