انگار هیجان سرسرهٔ مهدکودک کم بوده. امروز میبینم خودشون یه چاله پایینش کندن که هرکی روش سر خورد بعد بیفته اون تو. بهش میگم خب خطرناک نیست؟ میگه: نه. الیوت افتاد توش خیلی خوشش اومد، فقط یه کم دردش گرفت.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۷ نوشت.
یه برنامه تلویزیونی راه افتاده به اسم Naked attraction. پنج شیش نفر لخت مادرزاد تو استودیو میرن پشت پرده. پرده مرحله به مرحله بالا میره و یه نفر هم که دنبال پارتنر میگرده تو هر مرحله درباره بدنشون نظر میده و یکی از پشت پردهایها رو حذف میکنه تا بالاخره یه نفر بمونه که با هم برن دیت. حتی تا مرحله آخر صحبتی هم نباید بینشون رد و بدل بشه. بعد از دیت هم باهاشون مصاحبه میکنه که ببینه دوست دارن با هم ادامه بدن یا نه. تا اینجا که هیچکدوم این سوئدیا که یه شهرتی هم تو وان نایت استند دارن (راست و دروغش گردن خودشون) نخواسته با طرف بره دیت دوم و بعد از اون دیت اول هم با همدیگه خداحافظی کردن و هر کدوم رفته خونه خودش.
پ.ن. اینا رو که معرفی میکنه، هر کدوم برای خودش کار و زندگی داره. نمیدونم فردای برنامه چه جوری تو چشم همکاراشون نگاه میکنن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۷ نوشت.
حالا ما بچه بودیم، باغ وحش تهران از جردن جمع شده بود و میدونستن رفته یه جایی تو کرج، ما بچهها رو برداشتن که ببرن باغ وحش. کنار اتوبان کرج از یکی آدرس پرسیدن، اونم یا بلد نبود یا هرچی، ما رو فرستاد همین کاخ مروارید که الآن خالی و مخروبه افتاده. سرپا و سرزنده. حتی تو حافظه من یه محوطه بزرگی توش بود که پرنده داشت و یه حوض داخلی بود که پر ماهی بود. نمیدونم کجای راه، کی تصمیم گرفت که به این روز بندازتش.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۹ نوشت.
متاسفانه اصلا یادم نیست دمپایی شرکتم کجاست. اون عادت پسندیده هم باید دوباره احیا بشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۲ نوشت.
به اندازه کافی از دورکاری مطلق فاصله گرفتیم که دوباره بساط چایی خودمو راه بندازم و از شر چایی کیسهای خلاص بشم.
پ.ن. قدم بعدی: ساقه طلایی.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۶ نوشت.
جای خالی سلوچ تموم شد. با این که معلوم نیست حضورش چه جور حضوری بوده، جای خالیش تو تمام طول کتاب محسوس بود. غم و رنج تو سرتاسر کتاب جوری پخش بود که فرصت نفس کشیدن برای خواننده نبود. چندتا از صحنههای استیصال کمنظیر بودن. اما کتاب خوب تموم نشد. در مجموع به جز صفحه آخر کتاب، مابقیشو دوست داشتم. پایان باز به نظرم مناسبترین انتخاب برای چنین داستانی بود، اما یه رگههایی از ستوان پاول (کلافگی و بیحوصلگی نویسنده برای تموم کردن داستان) توش بود که تو ذوق میزد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۹ نوشت.
انگار همین دیروز بود که پوشکشو باز کرده بودن که هوا بخوره، روی تخت بازی میکرد، معلق میزد و قهقهه میزد. بهش میگم ببینمت. میگه :تازه رفتم سر کار، با پولای کارم میام.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۲ نوشت.
توالت هواپیما قدیما بزرگتر بود. اقلا اینقدر تنگ نبود. من بزرگ شدم یا بیشینه کردن درآمد تا اینجا هم نفوذ کرده؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۱ نوشت.