The mirror and the light
تموم شد. خوندنش بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم طول کشید. در واقع شاید میتونست حدود ۱۵٪ کوتاهتر باشه. اما به هر حال موقع خوندنش خوش گذشت. یادت میاره اون «فلانی که بود و چه کار کرد» کتاب تاریخ، یه آدمی پشتش بوده، یه احساسات و حساب و کتابی داشته، یه تصمیماتی گرفته، یه مجسمه صرف و سه خط وقایعنگاری نبوده. تا لحظه آخر درست نشسته بودیم تو مغز شخصیت اول و هم ورودیهاش رو میدیدیم هم مدل فکر کردنش. به اضافه این، تعلیق درست کردن تو داستانی که پونصد سال پیش اتفاق افتاده و خواننده ازش خبر داره، کار آسونی نیست. تا حدی که توی فصل آخر هر لحظه دوست داشتم که یهو یه چیزی عوض بشه و ماجرا جور دیگهای تموم بشه. اینم دوست داشتم:
If a man should live as if everyday is his last, he should also die as if there is a day to come, and another after that.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۵ نوشت.
به نظرم هیچ ظرافت و خلاقیتی تو آشپزی هندی به کار نرفته. یه سری ادویه ثابت که تا خرتناق به هر چیزی اضافه میشه، یه جوری که اصلا مزه مواد اصلی غذا مشخص نیست. مرغ، گوشت، سبزی، پنیر، آجر، هرچی که باشه همین ادویهها رو میزنیم اون قدر که مزه غالب باشه، بعدم با تندی ادویه یه بلایی سر سیستم چشایی و گوارشت میاریم که کلا ریست بشه. واقعا محبوبیتش برام قابل درک نیست. چرا باید سر هر خیابون یه رستوران هندی باز کنن؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۰ نوشت.
تکرار مکرراته. اما دیگه از درک معنی و ابعاد زمان عاجزم. یه عکس از تولد ۱۹ سالگیم هست. انگار همین دیروز باشه. به یه چشم به هم زدن گذشته. حالا زمان اون عکس به تولدم نزدیکتره تا الآن. اما خیلی طول کشیده بود تا به اونجا برسم. روزی که اون عکسو گرفتیم، آدمایی دور و برم بودن که بعضیاشونو بیشتر از ده ساله ندیدم، اما هنوز احساس نزدیکی دارم بهشون. اگه اون موقع یکی همسن الآنمون میدیدم فکر میکردم خیلی بزرگه، حتی پیره. اما الآن حس میکنم خیلی هم از اون آدم تو عکس دور نیستم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۸ نوشت.
رفته بودیم سینما بامزی ببینیم. گفت اگه کسی به جز خود بامزی از عسل مخصوصش بخوره، سه روز دلدرد میگیره. یه بچهای از وسط سالن گفت خب خیلی هم زیاد نیست.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۵ نوشت.
سال اول دانشگاه دوتا جلسه سیاسی رفته بودم و سه تا روزنامه خونده بودم، خیال میکردم دیگه میتونم عمق مسایل رو یه جوری ببینم که هیچکس ندیده. یه مدت کوتاهی شروع کرده بودم برای خودم تحلیل وقایع روز مینوشتم. یه جزوهای بود که بالای صفحه اولش درشت نوشته بودم «تحلیلها». محتواش یادم نیست ولی مطمئنم چرند بوده. امیدوارم یه جایی در طول زمان نابودش کرده باشم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۰۹ نوشت.
دندونپزشکه زنگ زده میگه میخوای به جای ده روز دیگه که وقت گرفتی، امروز بیای؟ نمیفهمن آدم فقط یه هفته باید وقت بذاره تا آمادگی روحی کسب کنه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۸ نوشت.
Don’t look up به نظرم فیلم بیخود و رواعصابی بود. کیفیت ساخت و بازیها باسمهای بود. ولی بدتر از اون، نگاه آمریکامحور سرتاسر فیلم بود. این فرض که تمام دنیا لنگ یه رئیسجمهور تعطیل آمریکایی میمونن و از خودشون نه عقل دارن نه اختیار، اذیتم میکرد. مهم هم نیست که این فرض درسته یا غلط. در هرصورت چیزی از اذیتش کم نمیشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۵۹ نوشت.
دقیقا دو ساعت بعد از وقتی که منتظرشون بودیم اساماس زده که ببخشید من سرم درد میکرد، خواب بودم، یادم رفته بود. حالا شوهرم و دخترم راه افتادن دارن میان. یعنی حتی عقلش نرسید که شاید ما یه برنامه دیگهای داشته باشیم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۲ نوشت.
آدمی که همینجوری هم حوصلهشو ندارم، قراره برای اولین بار بیاد خونه ما و تا الآن ۴۵ دقیقه تاخیر داره و خبری هم نداده که کجاست. اگه مطمئن نبودم که بعدا چشم تو چشم میشیم، دیگه در رو باز نمیکردم براش.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۸ نوشت.
خیلی سال پیش، یکی دو بار با گروه کوهنوردی دانشگاه رفتم کوه. یه چیز جالبی که اونجا یاد گرفتم سیستم جلودار و عقبدار بود. یه نفر که با مسیر آشنا باشه جلو میره و یه نفر با تجربهتر آخر از همه میاد که کسی جا نمونه. هفته پیش در عمل کارآمدی این سیستم رو دیدم. سه نفر بودیم که ترتیب خاصی هم رعایت نمیکردیم و به نظرمون همه چیز تحت کنترل بود. اما موقعی که اتفاقا با ترتیب این سیستم پایین میرفتیم، برای نفر وسط یه اتفاق غیرمنتظره پیش اومد و خیلی سریعتر از هر ترتیب دیگهای تونستیم ماجرا رو جمع کنیم. باید ببینم جای دیگهای هم میشه ازش استفاده کرد یا نه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۰۱ نوشت.