یا رب سببی ساز که یارم به ملامت
باز آید و برهاندم از بند سلامت
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۳۲ نوشت.
به این سن رسیدم، هنوز اینایی که سینه مرغ رو ترجیح میدن درک نکردم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۲ نوشت.
کلا یه جور عجیبی دوست نداشتم تو خونه کسی سر از کارم دربیاره. یکی دو سال آخر دبیرستان هم هر وقت کسی میپرسید چه رشتهای میخوای بخونی، میگفتم رشته آشی و با مسخرهبازی از روی سوال میپریدم. روزی که باید برگه انتخاب رشته رو تحویل میدادیم مثل باقی اون تابستون دیر از خواب بیدار شدم. داشتم لخلخکنان آماده میشدم که برم که مامان گفت بابات گفته سر راه بری شرکت پیشش. اونجا بابا و یکی از همکاراش گفتن حالا برگه رو بیار، توضیح بده که با چه استدلالی اینا رو مرتب کردی. از صدتا انتخاب ممکن، فکر کنم کلا پنجاهتا پر کرده بودم. نشستم توضیح دادم، اونام گوش کردن و یه کم برگه رو بالا و پایین کردن. بعد گفتن اما اینی که گذاشتی ردیف ۱۸، با استدلال خودت باید ۱۱ باشه. اینم خودم میدونستم که هیچ دلیل منطقی برای پایین بردن اون انتخاب نداشتم. یازدهمی هم چیزی بود که محال بود با اون رتبه قبول بشم و فقط برای پر کردن صفحه بود. همونجا با پاککن و مداد، جای ۱۸ و ۱۱ رو با هم عوض کردم و رفتم برگه رو تحویل دادم. نتیجه این شد که همون رشته ۱۸ سابق و ۱۱ جدید قبول شدم. اگه جابجا نکرده بودم، میافتادم عمران علم و صنعت (شماره ۱۵) و تمام بیست و یک سال گذشته زندگیم یه جور دیگه بود. عمران آخه؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۵ نوشت.
ای پیر خرابات، ای صاحب کرامات
کی شود این شهر آباد؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۲۸ نوشت.
گزینههای دندونپزشکم: «میتونی همین الآن بکشی. وگرنه باید عصبکشی بشه و بعد روکش کنی. اما اوضاعش یه جوریه که ممکنه بازم مجبور بشی بکشی. حالا وقتی کشیدی دوتا گزینه داری. یا ایمپلنت میکنی یا اصلا بیخیالش میشی. تحت پوشش بیمه نیست و مردم بدون این دندون زنده میمونن. شاید هم اصلا دندون عقلت به جاش دربیاد. حالا دیگه انتخاب با خودته که چقدر میخوای خرج کنی.»
تقصیر خودمه که اختیارمو دادم دست این کلاهبردارا که بهم گزینه بدن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۷ نوشت.
The Death of Stalin طنز تلخ جالبی داشت، فیلم بدی هم نبود. یه جاهایی ممکن بود غلو بهنظر بیاد اما در واقع همه جزئیات کاملا محتمل بود. شوخی خوبی با خلا قدرت و کشمکش داخلی بعد از مرگ نفر اول مقتدر بود.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۱۳ نوشت.
یه ممد آقا بود که با سه تا بچههاش چند سالی همسایه ما بودن. داستانایی که من از اینا تو اون مدت دیدم، راحت میتونه یه رمان باشه. کاش ممد آقا اتوبیوگرافی بنویسه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۳ نوشت.
همون موقع که داشتم نون رو گاز میزدم، با خودم گفتم عجب نون دندونشکنیه. اما خب همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد. باید برای دندانپزشک پول بفرستم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۴۵ نوشت.
این سوال «حالا فردا سر کار چی بپوشم» خیلی ازم انرژی میگیره. دو سال خلاص بودیم ازش. حالا خوبه الآنم هفتهای دو روز بیشتر نیست.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۴۴ نوشت.