اون قدیما که کف اتاق خوابا و راهرو موکت بود، یه رباب خانوم لاغر و ریزه میزه بود که هر چند وقت یه بار میومد، با یه سطل آب کف و یه برس میافتاد به جون موکتا و چند ساعت میسابیدشون. کلی پرز و مو و گرد و خاک ازشون میومد بیرون، یه چندساعتی هم خونه بوی پشم خیسخورده میگرفت که تو هوای خشک تهران زود تموم میشد. پریروز به گردنکلفت دومتری با کلی دم و دستگاه مکانیزه اومد، نیم ساعته کثیفی ده سالهٔ فرش و مبل رو شست. اندازه یه روز حقوق من، نقد و بدون مالیات گرفت و رفت. بعد از دو روز تو این هوای مرطوب اول پاییز، خونه هنوز بوی رباب خانوم میده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۹ نوشت.
خب این کد تا هفته پیش داشته کار میکرده. جوابی که اون موقع ازش گرفتم هست، معلومه درست بوده. هیچ کس هم بهش دست نزده که بفهمم از اون هفته تا این هفته چی شده. دو روزه چشمم در اومده ولی ایرادش درنمیاد. یعنی چی آخه؟ کد کوانتومی بوده؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۸ نوشت.
بالاخره دل به دریا زدم و The mirror and the light رو شروع کردم. با این سرعتی که پیش میره احتمالا حدود سه ماه طول میکشه تا تمومش کنم. منتل با داستان مثل خورشت برخورد میکنه. آروم آروم بهش مواد اضافه میکنه و روی حرارت ملایم میذاره تا به دل بجوشه. حتی برای داستانی که تهشو میدونی اونقدر جزئیات لایه لایه اضافه میکنه که دلت نمیاد چیزی رو از دست بدی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۴ نوشت.
گاهی میبینم یه چیزی مثلا به فاصله دو سه هفته از این رو به اون رو شده و تعجب میکنم که چطور ممکنه. ولی خوب که فکر کنی میبینی تعجب غیرمنطقیه. آدمی که داره زندگیشو میکنه و یهو میافته میمیره، دیگه تغییر جزئیات دور و برش نباید عجیب باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۵ نوشت.
از صبح ده بار از جام بلند میشم، میرم تو آشپزخونه، کتری رو میزنم که آب جوش بیاد، برمیگردم پشت میز. فوقش سه بار این وسط چایی میریزم، مابقی اوقات کلا یادم میره چی میخواستم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۹ نوشت.
تا یکی دو سال پیش، تلویزیون خونه دائم روشن بود و هر وقت که برنامه مشخصی نگاه نمیکردیم میزدیم رو CNN. در واقع ناخودآگاه بیشترین کانالی بود که تو خونه پخش میشد. اما کم کم وضعیت دیفالت تلویزیون به خاموش تبدیل شد و اگر روشن باشه معمولا برنامههای دیگه میبینیم. امروز به عادت قدیم، همینطور که نشستم سر کار، گذاشتم روی CNN. صدای تلویزیون قطعه و گاهی سرمو میگیرم بالا و زیرنویساشو میخونم. نمیدونم ذائقه من عوض شده یا کانال، ولی دلیلش هرچی هست خیلی کانال تباهی به نظر میاد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۶ نوشت.
البته من خودم به تأسی از لس گلس، به این اصل معتقدم. برای همین باید آخرین نفری باشم که از این سیستم ایراد میگیرم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۰۳ نوشت.
اصل اساسی نظام بهداشت سوئد: «حالا یه کم صبر کنیم ببینیم شاید خودش خوب شد.»
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۰۷ نوشت.
به ناشرش گفته فاصله بین خطوط زیاد باشه که «سیمور بتونه نفس بکشه».
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۱ نوشت.
اون جلسهای که گفتم براش آماده نبودم و غیرممکن بود بتونم آماده بشم، دقیقه آخر کنسل شد و یه هفته عقب افتاد. حالا سعی میکنم روز آخر یه کاری براش بکنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۷ نوشت.
خیلی خوشحال و خندان بدون اینکه تقویمم رو ببینم، یه کاری که براش دو هفته وقت داشتم انداختم به امروز که روز آخر باشه، چون معمولا چهارشنبهها سرم خلوته. امروز صبح اومدم شروعش کنم، یهو دیدم صبح برام کلاس گذاشتن، عصر کارسوق!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۹ نوشت.
چهار روزه که بیخبر زدن شارژرای توی پارکینگ رو قطع کردن. شمر اگه تو این دوره زمونه بود همین کارو میکرد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۳ نوشت.
وای چقدر این «شیر نر خونخواره» خوراک بازی کلامیه، اگه اسلام دست و پای منو نبسته بود.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۴۵ نوشت.
مطمئنم هدف این جلسه اینه که یه کار جدید بندازن گردنم. اگرم جلسه رو بپیچونم میفهمن که فهمیدم و گیرم میارن. خلاصه در کف شیر نر خونخواره و باقی قضایا.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۴۰ نوشت.
اونقدر از دور ریختن خوراکی بدم میاد که وقتی دیدم بیشتر از دوز لازم براش شربت سینه ریختم، اضافهشو خودم خوردم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۰ نوشت.
یه فیلم سی ثانیهای کافیه که ببینی بعد از بیست ماه هنوز جای زخمش تازهاس.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۵ نوشت.
بعد از مدتها خواب پیچیده طولانی دیدم. تقریبا میدونم تمام المانهاش از کجا اومده بودن، به جز اون دو نفری که کشته بودم و امیدوار بودم کسی نفهمه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۰ نوشت.
از دو نفر قیمت گرفتم، یه رقمی گفتن که خسیسیم گل کرد. مابقی آخر هفته به سوراخ کردن سقف گذشت.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۷ نوشت.
هشت نفری سر ظهر تازه رسیده بودیم شمال. بار و بندیلمون رو خالی کردیم و چون با خودمون غذا اورده بودیم مستقیم رفتیم سر میز نهارخوری. همینجور که نشسته بودیم داشتیم غذا میکشیدیم صدای باز و بسته شدن در ورودی اومد. یه کم همدیگه رو نگاه کردیم و گفتیم شاید باغبون اومده، اسمشو صدا کردیم ولی جوابی نیومد. گفتیم پس لابد کسی تو بوده و رفته بیرون. از اونجایی که نشسته بودیم جلو و عقب ساختمون دیده میشد و اگه کسی از حیاط میرفت بیرون باید میدیدیمش. باز یه کم از پنجرهها نگاه کردیم و کسی رو ندیدیم. شونه بالا انداختیم و مشغول نهار شدیم، انگار نه انگار که همگی صدا رو شنیده بودیم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۲۳ نوشت.
اول برام فانتزی بود، ولی از وقتی فهمیدم کوسه میتونه تمام عمرش دندون جدید دربیاره حالم گرفته شد. مثلا اشرف مخلوقاتم هستیم خیر سرمون.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۷ نوشت.