پیرمرده تو میوهفروشی چسبیده بود به گیلاسا، مشت مشت میریخت تو کیسه. حوصلهام سر رفت، زیر لبی گفتم لامصب یه چیزی هم برای ما بذار. برگشت یه نگاهی کرد رفت کنار. اینم از شانس ما و عواقب زندگی تو شهری که پر ایرانی باشه.
اینو آیدین در ساعت ۹:۳۹ نوشت.
نام (لازم)
ایمیل (منتشر نمیشود) (لازم)
وبلاگ/سایت
Δ
© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002