دوشنبه، ۱۰ مه ۲۰۲۱
قرار بود پادگان ما تعطیل بشه و نصفه دوم آموزشی ما به اسبابکشی وسایل اون پادگان به پادگان جدید گذشته بود. روز آخر قرار بود بریم برگه معرفی به یگان بگیریم و خداحافظ. تازه وقتی رسیدیم پادگان و کامیونهای خالی آماده بار زدن رو دیدیم معلوم شد پاتک خوردیم. دیگه واقعا چیز مفید قابل انتقالی نمونده بود. نصف روز فرستادنمون یه جایی که آهن قراضه پوسیده و زنگزده تلنبار کرده بودن که «به درد بخوراش» رو جدا کنیم و سر تا پامون پر گل و کثافت بشه. بالاخره تموم شد و گفتن ده دقیقه استراحت کنین تا بریم سراغ تحویل برگه معرفی. دویست نفر حمال خسته و داغون گوشه حیاط ولو شده بودیم که یه سرهنگ فلان فلانشدهای که تا اون موقع ندیده بودیمش از راه رسید، چهار نفرمون رو جدا کرد گفت بیاین یه کار کوچیک دیگه مونده. سوار ماشینمون کرد و برد پادگان جدید. یه تابلوی دویست کیلویی سر در پادگان روی کامیون بود، گفت شما چهار تا اینو بیارین پایین، بذارین اون گوشه. خستگی ذهنی و جسمی به حدی بود که یهو قاطی کردم. شروع کردم به داد و بیداد سر سرهنگه. گفتم نمیتونم، خودت بیا سرشو بگیر ببین زورت میرسه اینو تکون بدی یا نه. اول جا خورد، بعد با عصبانیت شروع کرد به تهدید. هرچی گفت، گفتم نمیتونم، هرکاری میخوای بکن. اسم چهار نفرمونو از روی سینههامون خوند، رفت یه گوشه و چند دقیقه تلفنی صحبت کرد. آخر برگشت و گفت اشکال نداره اگه نمیتونین، سوار شین برگردیم. برگشتیم و برگه رو تحویل گرفتیم و هیچ تنبیهی هم در کار نبود. بعد از این ماجرا دیگه فکر میکردم سربازی اینجوریه که هر وقت یه کار غیرمنطقی از آدم بخوان، باید مقاومت کرد و خودشون کوتاه میان. شانس اوردم سرهنگی که بعدا زیر دستش بودم آدم فهمیدهای بود و هیچوقت لازم نشد از این درسی که گرفته بودم استفاده کنم. بعد از سربازی فهمیدم یکی از اون سه نفر دیگهای که اون روز قرار بود سر تابلو رو بگیرن، پسر یکی از روحانیون صاحبمنصب بوده و قاعدتا همین نجاتم داده بوده.
اینو آیدین در ساعت ۱۳:۳۶ نوشت.