بحران بزرگ کفش
از همون اولش هم از خرید کفش فراری بودم حتی اون موقع هم که هنوز بحران کفش به بیخ گوشم نرسیده بود. باید ساعتها و بلکه روزها مغازههای تهران رو بالا و پایین میکردم، به همه کفشها چپ چپ نگاه میکردم و حتی حاضر به امتحان کردنشون نمیشدم تا یکهو چشمم به یه چیزی بخوره که ازش خوشم بیاد، سریع سایزش رو چک کنم و پولش رو بدم و از اون عذاب فرار کنم. خوبیش این بود که زیاد راه نمیرفتم. از آسانسور به ماشین، از ماشین به میز درس یا کار و عصر هم مسیر برعکس. کفش نه پاره میشد و نه سابیده. فقط اونقدر میپوشیدمش که از ریخت میافتاد و تبدیل به یه استوانه بیهویت میشد، تا بالاخره به فکر خرید جفت بعدی میافتادم. این وسط اگر گاهی داییای کسی هم برام کفش سوغاتی میاورد که دیگه نورعلینور بود.
اما اینجا اصلا ماجرا یه جور دیگه است. کفش اونقدر پام نیست که از شکل بیفته. تو دانشگاه کاملا با فرهنگ سوئدی اخت شدم. یه جفت دمپایی شیک تو دفتر دارم که تا میرسم میپوشم. اما به جاش اونقدر تو خیابون راه میرم که کف کفش سوراخ میشه، اونم درحالیکه رویهاش هنوز مثل روز اوله. خرید کفش هم صدبرابر از تهران سختتر شده. از نظر تنوع که قربونشون برم کلا سه تا کفشفروشی زنجیرهای هست که توی تمام مراکز خریدهستن. مدلهای هر سه هم از روی دست همدیگه کپی شده. کافیه توی اولین کفشفروشی بغلدستت چیزی به چشمت نیاد که مطمئن باشی تو کل سوئد چیزی پیدا نمیکنی. اینجوریه که صدای پای بحران بزرگ کفش شنیده میشه.
بچهتر که بودم یه داستانی خوندم که دختره عاشق شاه پریون شده بود و برای رسیدن به معشوق باید هفت جفت کفش آهنی میخرید و اون قدر راه میرفت که کف همه سوراخ بشه. الآن میبینم که زیاد هم کار شاقّی نکرده بود.