پنجشنبه، ۱۰ ژانویه ۲۰۱۳ شیش پنج تا، سی تا
چهارده ساله که بودم فکر میکردم این موقع دو سه سالی هست که نقشههام عملی شده و تمام دنیا رو گرفتم. یعنی رسما با تانک رفتم و همهاشو گرفتم. اون وقتا هنوز صدسالی تا سی سالگی مونده بود.
چند سال که گذشت به زمین نزدیکتر شدم. یعنی دیگه حوصله کشورگشایی نداشتم. ولی همچنان فکر میکردم وقتی به سی سالگی رسیدم تمام کارهای مهمم رو انجام دادم و دیگه به ثبات رسیدم و تمام.
بعد از بیست سالگی دیگه اصلا به سی فکر هم نکردم، تا الآن که یهو دیدم اتفاق افتاده و هیچ اثری که روی دنیا نذاشتم، برای خودم هم کار مهمی که نکردم، به ثبات خاصی هم نرسیدم. فکرشم نمیکردم که قراره هنوز دانشجو باشم و همون روز تولد بعد از یه پرواز ۶ ساعته بلافاصله برم دانشگاه و مشغول صحیح کردن امتحان ۱۳۰ نفر نوزده بیست سالهای بشم که فکر میکنن قراره وقتی سی سالشون شد دنیا کن فیکون بشه.
پ.ن. همچین منت گذاشته بابت رنج بردنش در این سال سی، انگار که چیزی بیشتر از یه چشم به هم زدن بوده.
اینو آیدین در ساعت ۱۴:۲۰ نوشت.