Samuel Butler
“Genius might be described as a supreme capacity for getting its possessors into trouble of all kinds.”
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۶ نوشت.
خونه ات کجاست؟ تو باغچه!
از این معلمایی که جلسه اول درسی میان و به بچه ها می گن به ترتیب بلند بشن خودشون رو معرفی کنن و شغل پدر و مادرشون رو بگن بدم میاد. آخه گوساله به تو چه مربوطه که ننه بابای شاگردت چیکار می کنن؟ شاید مثلا باباش آبدارچیه و اون دوست نداره جلوی دوستاش بگه. چمیدونم شاید اصلا باباش مرده و دوست نداره یکی مثل تو روز اول سال یادش بندازه این ماجرا رو. به تو چه؟ مثلا دوست داری باباش خشکشویی داشته باشه که از فردا کت و شلوارتو برات مجانی بشوره؟ یا مثلا قصاب باشه برات گوشت درجه یک بزاره کنار؟ بعد می خوای اونایی که والدینشون شغل مهمی ندارن دیگه تحویل نگیری؟ امیدوارم بالاخره یکیشون باباش خونه عفاف داشته باشه، بیاد تورو استخدام کنه.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۱ نوشت.
سوال هفته
به نظرتون اگه این متجاوزین اخیر اصفهان از این طرفا رد بشن، با دیدن اینایی که دارن با بیکینی وسط پارک آفتاب می گیرن چه عکس العملی نشون می دن؟
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۷ نوشت.
سومین تجربه ها
* اگه بخوام تو یه کلمه توصیفشون کنم، چیزی نیست جز “شیرازی”. روزای بین تعطیل رسما تعطیلن، حتی اسم هم دارن. به محض اینکه یه ذره آفتاب می شه می ریزن تو خیابون و هرجا یه تیکه چمن گیرمیارن، حتی اگه وسط بلوار باشه زیر آفتاب ولو می شن. شنبه و یکشنبه غذاشون رو می برن لب رودخونه یا وسط میدون های شهر یه گوشه می شینن و می خورن. روزی دوبار ساعت ده صبح و سه بعد از ظهر تمام دپارتمان جمع می شن توی آشپزخونه و مشغول چایی و قهوه و گپ زدن می شن. جمعه ها که کیک و شیرینی هم هست و حتما یه ساعتی می شینن و نمی شه سوزن انداخت. استفاده از مرخصی ها تقریبا اجباریه و حتی آخر ماه به ازای هرروز مرخصی که استفاده کرده باشی 150 کرون به حقوقت اضافه می شه.
* رفتیم برگرکینگ غذا سفارش دادیم و یکی از ساندویچ ها یه کم (پنج شیش دقیقه) دیر آماده شد. چسبیده بود که بیاین بستنی مجانی به جاش ببرین. ما هم که می گفتیم نمی خوایم با تعجب نگاهمون می کرد! بعد رفتیم مثل بقیه اشون لب رودخونه روی چمنا نشستیم و مشغول خوردن شدیم. تو همین احوال یه مرغ دریایی اومده بود دو سه متر جلوتر از ما رو چمنا راه می رفت و اصلا به ما نگاه هم نمی کرد و یه ژستی گرفته بود که مثلا سر به کار خودمه. منم یهو حس حیوون دوستیم (که همه می دونن خیلی قویه) گل کرد و براش دو سه تا سیب زمینی سرخ کرده انداختم. اونا رو خورد و این دفعه زل زد به ما. چند تا دیگه هم انداختم که یهو دیدیم دو سه تا دیگه دارن تو هوا دور سرمون می چرخن و یهو یکیشون با همون مانوری که از توی آب ماهی می گیرن اومد پایین و یکی از سیب زمینی ها رو قاپ زد و رفت. یه مرغابی هم از توی رودخونه دراومد و داشت میومد تو حلقمون. آخرش مجبور شدیم فرار کنیم بریم یه جای دیگه بقیه غذا رو بخوریم. تا من باشم دیگه برای این احمقا دلسوزی کنم، اونم تو تابستون که غذا فراوونه.
* این سوپروایزر من انگار حالش خوب نیست. یه چیزایی از من می خواد که نه توی گوگل چیزی درباره اش پیدا می شه و نه حتی اسمش تو ویکیپدیا اومده. دلش خوشه ها.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۶ نوشت.
دومین تجربه ها
* پربازدیدکننده ترین مرکز خرید اروپا (که درواقع چیز خیلی خاصی هم نیست) فقط نزدیک یکی از ورودی هاش دستشویی داره و اونم اول ورودیش دو نفر آدم شیک پوش نشستن و تا پنج کرون ازت نگیرن نمی ذارن بری تو. آخه آدم چقدر می تونه پولدوست باشه؟ حالا خوبه یکی وسط راهرو کارشو بکنه مجبور بشن هزار کرون خرجش کنن تا پاک بشه؟
* خورشید از چهار صبح طلوع می کنه و تا ده شب پایین نمی ره. اقلا تا یه ساعت بعدش هم هنوز هوا روش می مونه. اصولا دیوانه کننده است، تمام ساعت بدن آدم می ریزه به هم. فقط مرد می خوام که تو این اوضاع روزه بگیره.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۴ نوشت.