پنجشنبه، ۷ آوریل ۲۰۱۱ …
تلخه اون لحظه ای که به این نتیجه می رسی که اگه همینجوری پیش بره تو مملکت خودت آینده ای نداری. که باید مثل حلزون زندگیتو بذاری روی کولت و راه بیفتی بری جایی که مردمش نه زبونت رو می فهمن و نه دغدغه هات رو. نامه های پذیرش که یکی یکی می رسن، برعکس همه که فکر می کنن باید خوشحال باشی، دلت می گیره. سردرگم تر می شی. اصلا مگه می شه نزدیک سی سال زندگی رو تو دوتا چمدون چپوند و این ور اون ور کشید؟
اینو آیدین در ساعت ۱۵:۱۱ نوشت.
۳ نظر به “…”
آوریل 7th, 2011 18:41
آیدییییین از کجا پذیرش گرفتید؟ برنامه تون چی شد؟ کدوم طرفی شدید؟ به من خبر بدددده
آوریل 8th, 2011 1:02
🙁
آوریل 16th, 2011 17:19
حالا بذار چند سال بگذره و میفهمی نه جایی که هستی خونس برات و نه جایی که ازش اومدی دیگه خونس برات! اون موقع میفهمی حتی فقط یه باریکه آب هم میتونه برای همیشه از همه چی جدات کنه!