شنبه، ۱۳ دسامبر ۲۰۰۸
یکی از چیزایی که تحمل آموزشی رو آسون می کرد، روحیه جمعی گروهان بود که انگار هیچ چیز سیستم نظامی رو به رسمیت نمی شناختن. از ورزش صبحگاهی گرفته که موقع دویدن به جای “ای لشگر صاحب زمان”، “یار دبستانی” می خوندیم تا نشستنمون که تا روز آخر هم کسی نتونست مجبورمون کنه نظامی بشینیم و تا به فرموده دستور “بشین” صادر می شد، همه راحت ولو می شدن کف زمین.
***
یکی دیگه از این موارد خدا رو شکر تیم چهار نفره یه دست و هم عقیده ای بود که از روز اول تشکیل دادیم و تا روز آخر حسابی هوای همدیگه رو داشتیم. واقعا آدم قدر دوست خوب رو تو این شرایط می دونه.
***
همیشه فکر می کردم تا جایی که می شه مقید به بهداشت نیستم و لب مرز مریضی زندگی می کنم. تو آموزشی فهمیدم ده برابر این هم می شه غیربهداشتی زندگی کرد و زنده موند.
***
صبح اولین روزمون تو پادگان جدید، سگک کمربندم کنده شد و افتاد تو چاه مستراح. نتیجتا وقتی امیر فرماندهی پادگان داشت برامون سخنرانی می کرد بلکه گروهان مارو بترسونه و به راه راست هدایت کنه، بین عجایب المخلوقات و غرایب الموجوداتی که تو عمرش نمونه اش رو تو پادگانش ندیده بود، یه نفر هم بود که موقع فرمان خبردار دو دستی شلوارش رو گرفته بود که نیفته!
اینو آیدین در ساعت ۱۷:۵۶ نوشت.
۲ نظر به “”
دسامبر 16th, 2008 0:19
آخریش توپ بود!
دسامبر 17th, 2008 18:08
چه جالب!! بچه هاي دوره ما هم توي همون پادگان و توي همون زمان ورزش همون شعر رو ميخوندن (تمام ساعت صبحگاه من به شخصه پشت شمشادها مخفي بودم پس هيچ شعري و صلواتي و … از من صادر نميشد!!) و جالب اينجاست كه اون نظامي هاي گوسفند اصلا نميفهميدند اين شعر براي ما دانشگاه رفته ها «نماد اعتراض به حكومت» هستش