جمعه، ۲۸ نوامبر ۲۰۰۸
مزخرف ترین و طولانی ترین هفته عمرم رو گذروندم. اهم وقایع این بوده که شنبه شب یه فقره “شورش در پادگان” تو گزارش افسر نگهبان رفت به حساب گروهان ما و بعدش سخت گیری و تنبیه اصولا شروع شد. دوشنبه قرار بود صبحگاه مشترک داشته باشیم که به خاطرش یه دور سر تا ته پادگان رو تمیز کردیم و تو وقت استراحت بینش تمرین رژه کردیم. سه شنبه صبح هم قرار بود بازرس بیاد که یه دور دیگه کل آسایشگاه ها رو ریختیم به هم تمیز کردیم. خلاصه هر شب دیر خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم و تمام مدت خرحمالی کردیم. این وسط مسئولیت ها هم عوض شد و من افتادم تو تیم سپوری و خلاصه هر روز یه ساعت هم باید برگای محوطه رو جارو کنیم و سطلا رو خالی کنیم. جدیدترین متد ضدعفونی تخت ها هم معلوم شد و سه شنبه هرچی تخت و رختخواب بوده کشیدیم تو حیاط که یه ساعت آفتاب بخوره و ضدعفونی بشه! حالا این وسط آمار مصدومای گروهان ما (که همینجوری هم بهش می گن گروهان پیرپاتالای چپرچلاق!) تند و تند رفت بالا. یه شکستگی کشکک، یه پارگی تاندون، یه پارگی ابرو، یه تشدید بیماری قلبی، یه نفر که تخت بالاییش شکست و تخت بالا و آدم خوابیده روش افتادن رو نفر پایینی، یه نفر هم که این وسط معلوم نیست واسه چی ادرار و اسپرمش قاطی شده دکتر بیمارستان بعد از کلی تفکر براش فلوکستین تجویز کرده. مرخصی دوشنبه شب متاهل ها هم لغو شد. چهارشنبه ظهر هم سر کلاس بودیم که یهو همه رو جمع کردن و گفتن پنج دقیقه وقت دارین که همه بساط خودتون رو بسته بندی کنین که منتقل بشین یه پادگان دیگه. خلاصه “هتل هوایی” یه شبه تعطیل شد و همه منتقل شدن به “جهنم سبز” که صد درجه منظم تر و سفت و سخت تره. از اون موقع تا دیروز بعد از ظهر هم کل جای جدید رو تمیز کردیم و ده تا کامیون میز و صندلی و تخت و کمد، با یه تریلی لباس و پتو خالی کردیم. دیگه بعد از ظهر که داشتن دفترچه های مرخصی رو می دادن همه بچه ها از نظر روحی و جسمی چسبیده بودن به کف. واقعا عقلشون کمه، یعنی همین بچه های گروهان مارو اگه ببرن سر کار خودشون، می تونن تو شیش ماه یه موشک درست و حسابی برای ارتش بسازن، عوضش داریم صبح تا شب رسما حمالی می کنیم.
واقعا هر روز این هفته اندازه یه ماه طول کشید. امیدوارم فقط این آموزشی زودتر تموم بشه.
۶ نظر به “”
نوامبر 29th, 2008 10:05
رفیق رسما تسلیت میگم… غم آخرت باشه.
دسامبر 3rd, 2008 6:43
آیدین جان!
دل من کباب شد!
دسامبر 5th, 2008 19:01
اوووووووووووه بلاخره فهميدم كجايي!!!
خيلي خوشحالم كردي!!
كي تقسيم ميشين؟ چه جالب؟ اميدوارم يك بار هم كه شده توي پادگان بتونم ببينمت
من هفته ديگه(نه اين هفته ايي كه از فردا شروع ميشه هااااااا) تسويه ميگيرم
اگر دوست داشتي (و البته تقسيمت كرده بودند و ستاد افتادي (كه بعيد ميدونم اينجوري بشه)) يه قرار بزار هم رو ببينيم
خيلي مخلصم
دسامبر 5th, 2008 19:11
راستي!! اميدوارم هيچ كدوم از اون بچه هايي كه گفتي توانايي موشك ساختن رو دارند به كارهايي مثل آوردن و بردن پرونده يا جابجا كردن كيف نامه ها يا ثبت نامه و پيدا كردن شماره نامه
يا از اون بدتر به عنوان تايپيست به كار نگيرند
دسامبر 8th, 2008 2:11
آیدین عزیز. به جز همدردی کاری ازم بر نمی آد.
و یک تشکر که باعث شدی قدر این توفیق اجباری ای رو که به خاطرش معاف شدم بدونم.
مراقب خودت باش.
دسامبر 9th, 2008 22:27
ميدوني مهندس، هربار ميام و اين نوشتهات رو ميخونم، كباب ميشم. آخه چطور تونستن سر رئيسمون اين بلا رو بيارن.
اصلا تو مخيله من نميگنجه كه مجبور بشي صبح زود بيدار شي چه برسه به مابقي ماجراها.
اين نيز بگذرد. فداي سرت.