سهشنبه، ۳ ژوئن ۲۰۰۸
روزی هشت ساعت که می خوابم. حداقل هشت ساعت سر کارم. حدود یک ساعت و نیم هم تو ترافیک. خورد و خوراک و تلفن و مهمونی رو که بذاری کنار، چیز زیاد نمی مونه. اون باقیمونده هم تماما به فیلم دیدن و کتاب خوندن می گذره. این جوری می شه که فرصت وبلاگ نوشتن جور نمی شه.
***
چند روز پیش Reservoir Dogs دیدم. کم کم داره ارادتم به این بشر دیوونه تارانتینو زیاد می شه.
***
صد سال تنهایی رو یه بار دیگه خوندم و یه بار دیگه هم جادوش گیجم کرد. این خانواده ای که “اولین آن ها را به درخت بستند و آخرینشان طعمه مورچگان شد” رو دوست دارم.
***
بالاخره دارم غرب زدگی رو می خونم. فعلا نظری ندارم غیر از این که تو این کتاب جلال بیشتر هر چیز دیگه ای که ازش خوندم عصبانیه. تا اینجا خوب پیش اومده ولی می ترسم آخرش خرابش کنه.
***
شهروند امروز هم که ماشالا خودش پروژه ایه. 140 صفحه مجله چاپ می کنن بدون آگهی. تا خوندنش با بدبختی تموم می شه، دوباره یک شنبه شده و شماره بعدی اومده.
***
دو سه شب پیش خواب دیدم رفتیم فستیوال فارغ التحصیلای علامه حلی. یه فستیوال چند روزه ای بود بالای یه کوهی (شاید مثلا المپ). بعد یکی از ورزشای قهرمانی که اونجا مشغولش بودیم یه جور مبارزه دو نفره بود. هر نفر یه سنگ بسته بود یه سر طناب و سر دیگه رو گرفته بود دستش. بعد با این سنگا می زدیم تو سر و کله همدیگه و کلی ذوق می کردیم و روحیه قهرمانی خودمون رو پرورش می دادیم!
۱۵ نظر به “”
ژوئن 3rd, 2008 8:06
مرسی که آرشیو رو برگردوندید. 🙂
ژوئن 3rd, 2008 9:14
خواهش می کنم. تقصیر بلاگر بود که بی خبر سیستم آرشیو رو عوض کرده بود و من نفهمیده بودم.
ژوئن 3rd, 2008 13:46
فکر نکنم لازم باشه تا بالای کوه بریم!
ژوئن 3rd, 2008 15:04
اون هشت ساعت سر کار فکر کنم می تونی وبلاگ بنویسی….به جای اون 1 ساعتی که نمیری نماز خونه 🙂
ژوئن 3rd, 2008 20:17
آره خوب علامه حليها اونقد آدماي متفاوتي هستند كه با اين چيزا ذوق زده بشن !
گفته بودي خواباي عجيب غريب مي بيني ، نه ديگه تا اين حد !
ژوئن 5th, 2008 19:22
MVB: آخه فکر کنم تو ارتفاع بالا بهتر بشه ورزش قهرمانی کرد. پایین کوه هم حاضری تمرین کنیم؟
مهسا: سر کار دوست ندارم چیزی بنویسم. احساس می کنم برادر بزرگتر زل زده به شیشه مانیتورم!
arwen: خواب عجیب غریب که زیاد می بینم. ولی به جا نمیارم P:
ژوئن 6th, 2008 11:31
راستی مهسا تو هنوز کریستف کلمب قورت دادی؟ نمی خوای بنویسی؟
ژوئن 6th, 2008 16:40
چرا تو فکرش هستم…دارم یه کارایی می کنم…ماه بعد یه خبرایی میشه..منتظر باشید 🙂
ژوئن 6th, 2008 23:45
پایم خفن…
ژوئن 10th, 2008 5:45
مزخرف تر از آثار اون مردک عقب مانده کتابی پیدا نکردی؟
ژوئن 10th, 2008 8:30
مارکز یا آل احمد؟
ژوئن 13th, 2008 12:10
از طرف نیما : مسلما آل احمد !
از طرف من : آخه چرا آخر کتابُ که همه ی اهمیت قضیه است نوشتی؟!!!
ژوئن 14th, 2008 9:04
نیما و احتمالا بهاره: متاسفانه خیلی موافق نیستم باهاتون. به نظرم آل احمد حرف داره برای گفتن. حداقلش اینه که آدمی بوده که فکر می کرده و به خاطر دینش، عقلش رو تعطیل نکرده بوده، یا برعکس به خاطر عقلش، دینش رو.
بهاره: آخر کتاب؟ طعمه مورچگان رو می گی؟ آخر کتاب نیست. چند صفحه مونده به آخرش این جمله رو می خونی.
ژوئن 15th, 2008 14:12
چرا احتمالا؟!!! :))بهاره ام دیگه! اسم رمزم روباه !
از نظر من همین که یه چیزی می خونی یعنی فوق العاده ای!
آره جمله ی آخر کتاب نیست، ولی آخر کتابه. مثل اینکه تو تعهد داری حتی جمله ی آخرو هم بگی !
به هر حال سلام برسون 🙂
ژوئن 16th, 2008 5:58
اون “احتمالا” از اون نظر بود که نمی دونستم با نیما هم عقیده ای یا نه 😉