جمعه، ۱۸ آوریل ۲۰۰۸
بچه که بودم یه کتاب قصه ای داشتم که موضوعش درست حسابی یادم نیست. ولی از این داستانا بود که یه سری حیوون شخصیت های اصلی بودن و یه روباهی بود که سرشون کلاه می ذاشت آخرش حیوونا دست به یکی کردن و پدر ظالم رو دراوردن. نکته این بود که صفحه آخر کتاب بزرگ نوشته بود: “نصر من ا… و فتح قریب”. خلاصه منی که الآن اینجا نشستم، داستان یادم نیست، ولی اون یه خط آخر کتاب یادمه. ما تو همچین فضایی بزرگ شدیم. زمان جنگ و انقلابی که هنوز ده ساله هم نبود.
اینو آیدین در ساعت ۱۸:۰۱ نوشت.