دوشنبه، ۱۷ ژوئیه ۲۰۰۶
یه ماجرایی می خوام تعریف کنم که هنوزم وقتی یادش می افتم حسرتش رو می خورم. هرچند که هیچ تاثیری تو زندگیم نداشته.
زمان دبستان هر کاغذ پاره ای که دستم می رسید، کافی بود توش چهارتا کلمه نوشته باشه که یه ساعت مشغول خوندنش بشم. اصلا مهم نبود چی نوشته، مهم این بود که یه چیزی نوشته. یه دفعه فکر کنم یه داستانی تو یه مجله ای خوندم که توضیح داده بود یه بابایی به اسم گاوس، از چه روشی مجموع اعداد 1 تا 100 رو حساب کرده. اصلا نمی دونم چقدر داستانش واقعی بود، ولی کلا جالب بود. روش هم در واقع همون فرمول مجموع جملات تصاعد حسابی بود. از این ماجرا یه سالی گذشت و امتحان ورودی سمپاد قبول شدم و رفتم برای مصاحبه. اون جا ازم پرسید مجموع 1 تا 10 رو زود حساب کن و بگو چقدر می شه. منم شروع کردم دونه دونه جمع کردن و دیدم که آقاهه داره یه جوری نگاه می کنه. بعد از این که مصاحبه تموم شد و اومدم بیرون، تازه یاد اون داستانی افتادم که خونده بودم. از اون موقع تا حالا که سیزده سال گذشته، هنوز دارم غصه می خورم!
اینو آیدین در ساعت ۲۰:۵۸ نوشت.
۴ نظر به “”
جولای 18th, 2006 14:20
آيدين عزيز
اگه تو توي اين 13 سال غصه نميخوردي الان چقدري ميشدي؟!…
جولای 19th, 2006 7:22
مه! همینه دیگه…آدم همش باید غصه بخوره
جولای 22nd, 2006 11:15
سلام
وبلاگ خوبی داری
خواهان تبادل لینک هستیم
در صورت تمایل با ما تماس بگیرید
منونم
وبلاگ دختران مبارز
http://www.mobarezin2.co.sr
جولای 23rd, 2006 13:25
علیک سلام
“وبلاگ خوبی داری” برای جذب لینک، تکراری شده. توروخدا یه چیز دیگه پیدا کنین.
خواهان تبادل لینک نیستم. لینک اصولا چیزی نیست که مورد معامله واقع بشه.