من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۴۱ نوشت.
یارو عضو حزب ا… لبنان بود. اوردنش تهران و سر کلاس نشوندن بغل دست آدمایی که کلی زحمت کشیده بودن و کنکور داده بودن. طرف هم نامردی نکرد و تا جایی که تونست واحد افتاد و از این جور قضایا. حتی پروژه لیسانسش هم بقیه براش انجام دادن. حالا تو همین تهران استخدام شده و حقوق حسابی می گیره و باقی قضایا. طبیعیه که اسمش عدالت باشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۸ نوشت.
1. من ترکم.
2. همون اندازه که جک رشتی و قزوینی و لری و اصفهانی بلدم، جک ترکی هم بلدم و تعریف می کنم. ولی وقتی که احساس کنم کسی داره از حد شوخی خارج می شه و کارش به توهین رسیده، باهاش برخورد می کنم.
3. کاریکاتور کذایی رو دیدم و احساس توهین نکردم. فراموش نکنیم که “نمنه؟!” از وضعیت یه واژه صرفا ترکی خارج شده و الآن تقریبا تبدیل به یه اصطلاح رایج فارسی شده.
4. مانا نیستانی رو به خاطر کارهاش تحسین می کنم (کتاب های “آقای کا” رو دیدین؟). با سابقه ای هم که ازش دیدم، فکر نمی کنم آدمی باشه که اهل توهین علنی به دیگران باشه.
5. دولت مرکزی نگاه درستی به مساله اقوام نداره. این قبول. ولی دلیل نمی شه که یه کاریکاتور (حتی به فرض وجود توهین عمدی) باعث اعتراض به دولت و دامن زدن به درخواست های جدایی طلبانه بشه.
6. کی می تونه ادعا کنه که تمام مسئولین، صرفا از یک نژاد هستن؟
7. با عرض معذرت فکر نمی کنم هیچ کس تو کل ایران پیدا بشه که عرضه اداره کردن مستقل یه شهر رو داشته باشه، چه برسه به یک یا چند استان، اونم تحت عنوان ایالت خودمختار یا کشور مستقل.
8. ترک یا فارس یا بلوچ یا لر یا کرد یا ترکمن بودن، مانع ایرانی بودن نیست.
9. بخواهیم یا نخواهیم، یه ایران بیشتر نداریم و فقط همین یه ایران رو داریم.
10. یه برداشت اشتباه از یه کاریکاتور، باعث به هم ریختن اوضاع چند استان و زندانی شدن دو تا آدم بی غرض و بیکار شدن چندین نفر آدم کاملا بی ربط (کارکنان روزنامه ایران) شده.
11. اینم یادآوری کنم که توی چند ماه اخیر به هیچ وجه از مشی روزنامه ایران خوشم نیومده.
12. احساس می کنم که این وسط یه عده دارن از آب گل آلود ماهی می گیرن. و مساله اینجاست که این عده فقط توی یک طرف ماجرا نیستن.
.: نتیجه گیری ندارد.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۶ نوشت.
گوینده رادیو اعتقاد داشت که نیمه نهایی جام جهانی 1934، بین دو تیم آلمان غربی و جمهوری چک برگزار شده!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۹ نوشت.
دلم مهمونی می خواد. یه جوونمردی پیدا بشه مهمونی بگیره دیگه.
[
۸ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۰ نوشت.
فکر کنم “پنج داستان” جلال آل احمد، اولین سری داستان های جدی باشه که تو زندگیم خوندم. اول راهنمایی، هنوز ده ساله بودم. هفته پیش بعد از نزدیک سیزده سال دوباره داشتم همون کتاب رو می خوندم. تجربه جالبی بود. تو این فاصله تجربه و سلیقه ام خیلی فرق کرده. موقع خوندنش یه چیزایی تو داستان می دیدم که مطمئنا سیزده سال پیش ندیده بودم. ضمنا نمی دونم که اگه سیزده سال بعد دوباره کتاب رو بخونم، چه حسی پیدا می کنم.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۶ نوشت.
اجازه بدین به یه خاطره قدیمی از تحقیقاتم اشاره کنم.
اول راهنمایی بودیم و قرار بود با چند نفر از دوستان، یه دستگاه جوجه کشی بسازیم. همون اوایل کار، یه شونه تخم مرغ دادن دستمون و گفتن این تخم مرغ ها رو بندازین تو آب و ظرف رو بذارین رو آتیش و یه جدول از دما و مدت زمان حرارت دیدن هر کدوم از تخم مرغ ها درست کنین و وضعیت تخم مرغ مربوطه رو یادداشت کنین.
ما هم یه نیم ساعتی با دوستان مشغول تحقیق شدیم، تا این که به این نتیجه رسیدیم که تحقیق خیلی کار کسل کننده و پردردسری محسوب می شه. حالا اگه گفتین چیکار کردیم؟
مسابقه پرتاب تخم مرغ از پنجره راه انداختیم که خیلی هیجانش بیشتر بود!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۴:۵۶ نوشت.
حالا من ده سال یه دفعه یه چیزی گم می کنم، اون یه دفعه هم باید یهو کارت دانشجوئیم باشه که پدرم در بیاد تا بتونم المثنی بگیرم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۴:۴۳ نوشت.
آدمی رو فرض کنین که هر چیز کوچیکی برای خوشحال شدنش کافی باشه. بعد یهو این آدم یه دلیل خیلی بزرگ خوشحال بودن پیدا می کنه. چقدر خوش به حالش می شه.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۹ نوشت.
اون ابلهی رو که تو کتاب جغرافی جلوی آب و هوای تهران می نوشت: معتدل، به من نشون بدین. می خوام ازش بپرسم کجای دنیا به تابستونی که از اول اردیبهشت شروع می شه و تا آخر آبان طول می کشه، می گن معتدل!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۶ نوشت.
همیشه وقتی تو این فیلمای آبگوشتی یه شخصیت معتمد محل هم داشتن، من از اون آقای معتمد حالم به هم می خورد. حالا تازه دلیلش رو فهمیدم. یارو معتمد محل بوده، یکی از اهالی محل هم بوده که همیشه مسافرت کاری داشته و وقتایی که ایشون نبودن آقای معتمد مشغول تعرض به همسر آقاهه بوده. البته خوشبختانه آقای معتمد قراره به زودی اعدام بشن.
به امید روزی که نسل هرچی معتمد تو دنیا هست وربیفته.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۷ نوشت.
استاد آنتن امروز یه چتر با خودش اورده بود سر کلاس و می گفت می خوام با این آنتن رفلکتور پارابولوئید رو براتون سیموله کنم!
مناجات: خدایا چرا به این موجی ها عمر نوح دادی، ولی عقل ندادی؟!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۴ نوشت.
Woman please let me explain
I never meant to cause you sorrow or pain
So let me tell you again and again and again
I love you, yeah, yeah
Now and forever
I love you, yeah, yeah
Now and forever
I love you, yeah, yeah
Now and forever
I love you, yeah, yeah
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۶ نوشت.
بسل دیوونه. از صبح تا حالا دارم با این تابع مسخره بسل سر و کله می زنم و به هیچ کار دیگه ای نرسیدم. بدبختی اینجاس که حالا که اینا تموم شده، تازه باید برم سراغ بسل کروی!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۵ نوشت.
این گربه ها علاوه بر بی چشم و رویی، خیلی هم بی حیا تشریف دارن. چنان صدای ضجه ای راه انداخته که نگو.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۰ نوشت.
وقتی هر بچه ای رو استاد می کنن، بایدم انتظار داشته باشی که قهر کنه و سر کلاس نیاد. به جهنم. ما که رفتیم بالای درخت توت روبروی کتابخونه مرکزی و مشغول خدمت رسانی به شکم مبارک شدیم.
پ.ن. تقریبا هیچ ربطی به هیچی نداره. قبلا هم یه بار عین همین جمله رو نوشتم، ولی پیداش نکردم. به جای لینک، دوباره تکرار می کنم: “پوریا! من موندم تو چه جوری می فهمی من کی می خوام بخوابم که درست همون موقع زنگ می زنی.”
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۸ نوشت.
این شهرداری تهران هم که ماشالا به درد لای جرز می خوره. یه دونه توالت عمومی هم که تو ونک بود که تنها اثر مفید شهرداری بود، تعطیل شده. به گزارش خبرگزاری آیدین پرس (با پرس به معنی واحد غذا برای یک نفر اشتباه نشود (این اشتباه به دلیل تناظر آیدین و غذا، بسیار شایع است)) اخیرا تعداد زیادی از مردم شریف کشور، در حوالی میدان ونک با مردمک های تنگ شده و قدم های سریع مشاهده شده اند.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۳ نوشت.
من نوعی به عنوان یه نر بالغ، بعد از هر بار اصلاح صورت، حداکثر هشت ساعت می تونم پوست صورتم رو مثل روز اول نگه دارم. این اصلا منصفانه نیست. مخصوصا تو موقعیت هایی که آدم نرمی پوستش رو لازم داره.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۷ نوشت.
تا حالا حس کردی داری تو کشور دزدا زندگی می کنی؟
یارو تو پارکینگش جا نداره، ولی دم در چیزی بهت نمی گه. هشتصد تومن می گیره که از این در بری تو و مجبور بشی بعد از یه دور چرخیدن از اون یکی در بیای بیرون.
یا مثلا اداره آب و فاضلاب قبض آب می فرسته دم خونه و زیرش می نویسه: “مشترک گرامی فعلا با تعرفه سال 84 حساب کردیم، هروقت تعرفه جدید ابلاغ شد، بقیه اش رو ازتون می گیریم.” آخه بی شرف یه دفعه بیا از سی سال پیش تاحالا هرچی مصرف کردیم با تعرفه جدید حساب کن و بگیر. وقتی تعرفه عوض نشده یعنی قیمتش همینه دیگه!
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۸ نوشت.
سنگی بر گوری – جلال آل احمد
یادم نمیاد دفعه آخری که یه کتاب رو یه دفعه تا آخرش خونده بودم، کی بوده. یه جور اعترافات شخصیه. خیلی خواستم یه تیکه اش رو انتخاب کنم که بنویسم. ولی نمی تونم یه قسمت خاص رو جدا کنم. شاید شروع کتاب، انتخاب خوبی باشه:
“ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همینجا ختم می شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می کند. یک وقت چیزی هست. بسیاز خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می دهند که چرا کمیت واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته ای به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشته ای که هنوز کله ات کار می کند؛ و یک مرتبه احساس می کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفته آن زن می افتی – دختر خاله مادرم – که نمی دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که:
– تو شهر، بچه های فسقلی توی خانه ها نمی توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته اید…
و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق می کند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین! و آن وقت بچه های همسایه توی خاک و خل می لولند و مهمترین بازی هاشان گشت و گذاری روزانه سر خاکروبه دانی محل که یک قاشق پیدا کنند یا یک کاپوت ترکیده.
یا صبح است با نم نم بارانی و تو داری هوا می خوری. درد سکر آور ساقه های جوان را به هدایت قیچی باغبانی لمس می کنی که اگر این شاخه را بزنم… یا نزنم… که ناگهان سوز و بریز بچه همسایه از پشت دیوار بلند می شود و بعد درق… صدایی. و بله. باز پدره رفت سر کار و دو قران روزانه بچه را نداد. و خدا عالم است مادر کی فرصت کند و بیاید به نوازش بچه. و آنوقت شاخه که فراموش می شود هیچ – اصلا قیچی باغبانی که تا هم الآن هادی احساس کشاله رفتن ساقه ها بود، به پاره آجری بدل می شود در دستت که نمی دانی که را می خواستی با آن بزنی.
یا توی کوچه، دخترک دو سه ساله ای، آویخته به دست مادرش و پا به پای او، به زحمت می رود و بی اعتنا به تو و همه دنیا هی می گوید، مامان، خسته مه… و مادر که چشمش به جعبه آینه مغازه ها است یک مرتبه متوجه نگاه تو می شود. بچه اش را بغل می زند، همچون محافطت بره ای در مقابل گرگی، و تند می کند. و باز تو می مانی و زنت با همان سوال. بغض بیخ خرت را گرفته و حتم داری که زنت هم حالی بهتر از تو ندارد. و همین باعث می شود که از رفتن به هرجا که قصد داشته اید منصرف بشوید، یا فلان دلخوری را بهانه کنید و باز حرف و سخن. و باز دعوا. و باز کلافگی. و آخر یک روز باید تکلیف این قضیه را روشن کرد.”
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۴۹ نوشت.