پنجشنبه، ۲ مارس ۲۰۰۶
یادمه یارو سرنگ دوای بیهوشی رو به من تزریق کرد، بعد دکترم گفت خب الآن کم کم خوابت می بره. بعد من حسابی حواسم رو جمع کردم که ببینم چه جوری می شه که آدم بیهوش می شه. ولی بعدش دیگه هیچی یادم نمیاد تا وقتی که داشتن صدام می کردن که ببینن به هوش میام یا نه. عجبا!
اینو آیدین در ساعت ۱۹:۳۷ نوشت.
۲ نظر به “”
مارس 2nd, 2006 23:07
بعد میگن آدم اختیار داره!
مارس 5th, 2006 14:03
masale injast ke age khodetam nakhai bezoor be hooshet miaran!