اینم از موسیقی جدید.
M
Belleville Rendez-vous
مال یه کارتونی بوده به اسم Tripplettes de Belleville یا یه چیزی تو همین مایه ها. البته کارتونش رو من تا نصفه دیدم و بعدش کلاس داشتم و صاحب کارتون رفت و دیگه نتونستم بقیه اش رو ببینم، ولی اونم چیز خیلی قشنگی بود.
ضمنا یه هفته ای هم تهران نیستم. خوش باشین.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۹ نوشت.
یادمه وقتی خیلی بچه بودم و نمی دونم از کجا شنیده بودم که تو سال سگ به دنیا اومدم، برای خودم یه قصه خیالی ساخته بودم که چون اولین سگ، تو همون سال به دنیا اومده بوده، اسمش رو گذاشته بودن سال سگ. البته از این چینی ها هیچی بعید نیست، ولی هنوزم وقتی فکر می کنم، دلیل بهتری برای این نام گذاری پیدا نمی کنم.
پ.ن. امسال هم سال سگ حساب می شه. یعنی سن من داره مضرب دوازده می شه. تا جایی که یادمه از دوازده سال بزرگتر و از سی و شش سال کوچکترم، خودتون حساب کنین ببینین چقدر می شه.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۶ نوشت.
یه آرزوی همگانی دارم براتون. امیدوارم تو سال جدید یاد بگیرین که در مورد آدم ها با عجله قضاوت نکنین، تا همه چیز رو ندونستین قضاوت نکنین و تا نتونستین خودتون رو در شرایط طرف مورد قضاوت قرار بدین، بازم قضاوت نکنین.
قضاوت کردن در مورد آدما بدجوری سنگین و مسئولیت آوره، امیدوارم در این مورد مسئولیت پذیر هم باشین و طاقت مسئولیتش رو هم داشته باشین.
حسن ختامش هم یه جمله از کورتز تو فیلم Apocalypse now:
You have a right to kill me. You have a right to do that…But you have no right to judge me.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۵ نوشت.
روزی که من به دنیا اومدم، سن بابا دقیقا اندازه امروز من بوده! یعنی من اگه بخوام عقب نمونم، تا آخر امشب باید یه بچه آماده داشته باشم که بعید به نظر می رسه. مگر این که از میوز و میتوز و این جور چیزا استفاده کنم!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۰ نوشت.
پشت پنجره من، فرم ساختمون یه cavity گنده درست کرده که وقتی باد میاد، مد غالب تحریک شونده اش یه صدایی داره مثل صدای موتور پیکان مدل پنجاه و چهار که یه نفر سیم گازش رو تا ته کشیده باشه. خدا نصیب هیچ کس نکنه.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۶ نوشت.
یه هفته اس که تو هر وبلاگ پرشین بلاگ که می خوام کامنت بذارم، می گه: “کد درون تصویر اشتباه وارد شده”!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۵ نوشت.
هروقت از کنار پست 63/20 کیلو ولت نزدیک خونه رد می شم، یه صدای وزوز باحالی می شنوم. اصلا صدای برق باعث می شه حال آدم خوب بشه!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۲ نوشت.
این سیستم کامپیوتری کتابخونه مرکزی ایشالا یه کم قربون خودش می ره. این دفعه تاریخ برگشت کتاب رو زده دوازده فروردین، می گم این که تعطیل رسمیه، طرف می گه چهاردهم بیار، بابت یکی دو روز جریمه نمی گیریم!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۱ نوشت.
گفته باشم! هر کسی که تا الآن و از این به بعد، علی کیت براش گل می بره، خیالش راحت باشه که اون گل حتما یه ماجرایی داشته.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۲ نوشت.
تو زندان مردن برای میلوسویچ کمترین مجازاتی بود که می شد تصور کرد. راستش از مردنش خوشحال شدم، ولی براش کم بود. نمی دونم چرا حتی بیشتر از صدام از این مرتیکه بدم میومد.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۸ نوشت.
فکر کنم بین مسیرهای تاکسی تهران، ماشینای ونک- پل گیشا به طور متوسط تحصیلکرده ترین مسافرا و بیشعورترین راننده ها رو دارن!
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۵ نوشت.
بازیکنا دارن وسط زمین با مشت و لگد همدیگه رو می کشن. بعد این خیابانی ابله برگشته می گه: “خب خدا رو شکر بازی آروم و جوانمردانه ای از طرف بازیکنان دو تیم انجام می شه!”
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۳ نوشت.
می گن لاما وقتی سوار آسانسور می شه، دوتا کار ازش سر می زنه. یا سیگار می کشه یا وقتی که کلی پیاز خورده، یه بادگلوی جانانه می زنه.
می گن علاوه بر لاما این همسایه ما هم که همشهری پاتیل ایناس، از این کارا می کنه.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۰ نوشت.
یه کتاب از کتابخونه دانشگاه گرفتم که تاریخ تحویلش رو نوشتن 30 اسفند 84. اگه دیگه پس ندادم تقصیر خودشونه، چون هرچی تو تقویم گشتم، همچین تاریخی پیدا نکردم.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۴ نوشت.
هر شتری یه وجب مغازه خریده و یه کامپیوتر و یه دستگاه کپی گذاشته توش و اسم خودشو گذاشته دفتر فنی. دیسکت رو دادم به یارو می گم یه داکیومنت توش هست، پرینت بگیر. یه ساعت زور زده، بعد می گه این جا داکیومنت نیست، فقط یه فایل word هست! گفتم خب همون رو پرینت بگیر. بعد معلوم شد که یارو فونت نازنین نداره و تمام بساط بنده رو ریخته به هم. بعد که بهش به جاش B nazanin گذاشت که همه شماره صفحه ها رو به هم زد، وقتی هم اعتراض کردم، بهش برخورد و گفت: “یعنی شما می گی ما بعد از این همه سال، نازنین رو نمی شناسیم؟!”. آخرشم خودش رو کشت و نتونست پرینت بگیره چون پرینترش یه مرگی داشت و کار نمی کرد. بعدم من بدهکار آقا شدم که فایلم ایراد داشته! خیلی خودم رو کنترل کردم که موقع بیرون اومدن لیچار بارش نکنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۲ نوشت.
دو تا موضوع داشتم که بنویسم، ولی اون دندونم که الآن توی سطل آشغال مطب دکتر افتاده، درد می کنه و من حوصله تایپ کردن ندارم. همین. خدافظ!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۹ نوشت.
یادمه یارو سرنگ دوای بیهوشی رو به من تزریق کرد، بعد دکترم گفت خب الآن کم کم خوابت می بره. بعد من حسابی حواسم رو جمع کردم که ببینم چه جوری می شه که آدم بیهوش می شه. ولی بعدش دیگه هیچی یادم نمیاد تا وقتی که داشتن صدام می کردن که ببینن به هوش میام یا نه. عجبا!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۷ نوشت.
اگه این انتشارات نص رو نداشتیم چی کار می کردیم؟ ورداشته ویرایش سوم مایکرویو پوزار (2005) رو بهتر از خود Wiley چاپ کرده و هفت هزار تومن می فروشه. کجای دنیا این قدر خوش می گذره؟
پ.ن. فقط نمی دونم چرا پشت جلدش ده بار نوشته desing!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۶ نوشت.