چهارشنبه، ۱ فوریه ۲۰۰۶
1- صیامی معلم حسابان دبیرستان من بود.
2- صیامی یه پژو داشت که خیلی دوستش داشت.
3- کسی ندیده بود که صیامی پیاده از مدرسه بره بیرون.
***
امروز صبح روی پل عابر پیاده، صیامی رو دیدم که با اون سبیل سفید همیشگی و قد و قواره کوتاه، مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بود و یه کیف بغلی چرمی زده بود زیر بغلش و با قدمای تند همیشگی از روبرو می اومد. زل زده بودم بهش و نمی دونستم چی بگم. اونم زل زده بود و داشت منو نگاه می کرد. آخرش از کنار هم رد شدیم و تمام. نه! برگشتم و دور شدنش رو نگاه کردم، اونم یه لحظه پشت سرش رو نگاه کرد و تند تند دور شد.
***
4- رقم آخر پلاک ماشین صیامی، پنج بود. چهارشنبه ها باید پیاده روی کنه.
5- با همه این حرفا دوستش داشتم.
6- یعنی واقعا قیافه من براش آشنا بود؟
اینو آیدین در ساعت ۱۹:۵۲ نوشت.
۳ نظر به “”
فوریه 2nd, 2006 10:29
از بس که اين پانداها تابلو هستند… راستي اون موقع هيچ کاري انجام نميدادي؟ مثلا دنبال يک خرس قطبي نميکردي؟… شايد از رو رفتارت فهميده يه زماني تو رو ميشناخته!
فوریه 4th, 2006 19:13
🙁
فوریه 4th, 2006 19:14
e man ino nemikhastam befrestam mikhastam happy face befrestam sorry eshtebah shod:)