شنبه، ۲۸ ژانویه ۲۰۰۶
یادش به خیر سوم راهنمایی یه معلم آمادگی دفاعی داشتیم که خیال می کرد می خواد ما رو برای صادر کردن به یه جنگی آماده کنه (اون وقتا جنگ بوسنی مد شده بود). بعد این آقاهه یه روز گفت می خوام ببرمتون دبیرستان سپاه، تو مراسم صبحگاه رژه برین و اونجا براتون کلاس بذاریم. حالا دبیرستان سپاه کجا بود؟ وسط سفارت آمریکا (لانه جاسوسی). اول یه رژه رفتیم که از شدت هماهنگی واقعا تک بود. فقط مشکلش این بود که دست بعضی از بچه ها با پای بقیه بچه ها هماهنگ بود. بعد رفتیم بازدید از لانه جاسوسی. یه ساختمون باحالی بود که جلوی در زیر زمینش یه دیوار کلفت بزرگ بود که می گفتن جلوی ورود موشک هدایت شونده رو می گیره. تمام درهای زیرزمین هم مدل در گاوصندوق بود که چون بلد نبودن مثل آدم در رو باز کنن، از لولا کنده بودن و گذاشته بودنش کنار! بعد رفتیم طبقه بالا که یه اتاق داشت به اسم اتاق شیشه ای. دیوار و سقف و کف این اتاق دوتا جداره شیشه ای (در واقع طلق شفاف) تودرتوی مکعبی بود و آقای فرمانده دبیرستان (لابد مدیر) که نقش راهنمای تور رو ایفا می کرد، تعریف می کرد که از این اتاق برای جلسه های مهم استفاده می شده و هوای بین دو تا جداره رو خالی می کردن که صدا اصلا بیرون نره. بعد اضافه کرد: “البته الآن دیگه آب بندی نیست، من چند وقت پیش دیدم که بچه ها از تیکه های دیواره هاش به عنوان خط کش استفاده می کنن.” بعدش هرهر زد زیر خنده. می گفت می خوان اینجا رو از ما بگیرن، برای همین گفتن زیاد توش خرج نکنیم. اونقدر خرج نکرده بودن که بیشتر لامپا سوخته بود و همه جا تاریک بود. بعد رفتیم تو حیاط، یه ساختمونی رو نشون داد که یه radome بزرگ روش بود و گفت از اونجا قبلا با آمریکا صحبت می کردن، ولی الآن دیگه هیچیش کار نمی کنه و ما تبدیلش کردیم به انبار لوازم ورزشی! خلاصه یه وضعیت خنده داری بود و هیچی مثل آدم نمونده بود تو اون ساختمون. بعد قرار شد نیم ساعت منتخب مدرسه ما با منتخب مدرسه اونا فوتبال دوستانه بازی کنن که یادم نیست نتیجه اش چی شد. بعد گفتن حالا سرهنگ فلانی می خواد براتون کلاس حفاظت اطلاعات بذاره. ما رو بردن پشت درختا و یه جایی که کسی نبینه و با موضوع درس هماهنگ باشه نشستیم رو زمین و درس شروع شد. یادمه جناب سرهنگ داشت می گفت که یکی از نکات مهم اینه که هیچ وقت فک و فامیلتون رو به محل کارتون نبرین. بعد یهو دو تا بچه از پشت درختا در اومدن و چسبیدن به جناب سرهنگ و شروع کردن شرح بازی های روزانه خودشون رو برای باباشون تعریف کردن! تقریبا دیگه اتفاق مهمی یادم نمیاد که افتاده باشه و بعد برگشتیم مدرسه خودمون.
این بود خاطره امروز. هیچ نتیجه گیری خاصی هم نداریم. فقط کلا تجربه جالبی بود.
اینو آیدین در ساعت ۱۸:۰۶ نوشت.
۲ نظر به “”
ژانویه 28th, 2006 22:11
هاها! آره! این آموزش دفاعیها همیشه از آن زمانهای عذابآوری بود که بعدا جزو خاطرات خوب آدم میشوند. ما هم دبیرستان -آخر سال اول- یک اردوی سه روزه داشتیم و همهی آدمهای بیکار و بیربط تشکیلات آمده بودند قدرتنمایی. خاطره شد دیگر، نه؟!
راستی موزیکات را هم عوض کن لطفا!
فوریه 1st, 2006 19:25
موزیک همین روزا عوض می شه حتما 🙂