چهارشنبه، ۱۷ اوت ۲۰۰۵
اسباب کشی هم کار سخت و مزخرفیه. یه چیزایی هم توش پیدا می شه که برای آدم خاطره اس. کوسه نزدیک ترین دوست دوران راهنمایی و اوایل دبیرستان من بود که از سال سوم دبیرستان بدون خبر رفت مدرسه فرهنگ (به مدیریت حداد عادل). این شعر رو من توی کاغذام پیدا کردم که با خط خود کوسه بود. زمان نوشتنشش حدود سال هفتاد و هفت باید باشه.
“به ایران
اکنون دوباره پهنه ات را
خالی فریادی و تهی سکوتی
سرشار کرده است
و ستیغ کوه هایت را
پوشینه ای جز برف نیست
و گرگهای تو بر قله هایت
– خون مرده و یخ زده –
از پا فتاده اند
و آسمانت را
– دروغین ابرهای تو خالی –
از حقیقت پاک کرده اند
و تناسخ پلنگانت
کلاغ گونه های سیاه اند
ای کاش
سبزه هایت را
– به زردی گراییده –
دوباره زنده می دیدی
ای کاش
حرف ها را
– بی حرکتی –
نمی شنیدی
– از عاشقانت –
ای کاش دره هایت را
تنها مامن زندگانت
و تنها، مامن زندگان
نمی یافتی
و ای کاش برف خون آلود
تنها سرخی تو نبود.
شاید من
بی غیرت تر عاشقانم
و عشق تو را حراج می کنم
و من به آن ها که پشت کتاب های تاریخ
خوابشان برده است
می خندم
و برای تو
می گریم.”
یک نظر به “”
مارس 6th, 2010 14:23
خیلی قشنگ بود