سهشنبه، ۳۱ مه ۲۰۰۵
شبی که کم می خوابی و صبحش (نیم ساعت) دیرتر از اونی که باید بیدار می شی و عین دیوونه ها دور خودت می چرخی و به زمین و زمان فحش می دی، کافیه که توی ماشین Toacatta & fogue اجرای Vanessa Mae رو از رادیو بشنوی که یه لبخند گنده بیاد روی صورتت. دنیا اونقدرا هم که تو نگاه اول به نظر میاد مزخرف نیست.
این روزا خیلی یاد دخترخاله کوچیکه ام می افتم که پنج سال پیش وقتی چهار پنج ماهه بود، توی شمال دو سه روز وقت داشتم که تبدیلش کنم به سوژه یه سری آزمایشات شناخت شناسی. اون موقع به این نتیجه رسیده بودم که هرچیزی که براش جدید باشه (مهم نبود چی) خیلی راحت باعث خندیدنش می شه. یعنی تازگی موضوع بود که باعث جذابیتش می شد. بعدش هم خیلی راحت موضوع رو فراموش می کرد.
این روزا سعی نمی کنم زیاد از اتفاقات دوروبرم سردربیارم. بیشتر به چشم یه چیز جدید نگاهشون می کنم و لبخند می زنم و رد می شم. این جوری راحت تر می گذره.
حیف که گهگاه وسطاش یه چیزی پیدا می شه که زیادی عصبانیم می کنه. عصبانیت من با پرخاش فوری خودش رو نشون می ده. نباید عصبانی بشم. نباید.
اینو آیدین در ساعت ۱۸:۱۷ نوشت.
۲ نظر به “”
می 31st, 2005 20:24
dokhtar khalat ta 4tir chand sale mishe?
می 31st, 2005 22:28
این عصبانی شدن و پرخاش خیلی بده خیلی. اصلا زندگی آدم رو مختل میکنه. من هم یک مدتیه که کمابیش بهش دچارم.