مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


سه‌شنبه، ۳۱ مه ۲۰۰۵

شبی که کم می خوابی و صبحش (نیم ساعت) دیرتر از اونی که باید بیدار می شی و عین دیوونه ها دور خودت می چرخی و به زمین و زمان فحش می دی، کافیه که توی ماشین Toacatta & fogue اجرای Vanessa Mae رو از رادیو بشنوی که یه لبخند گنده بیاد روی صورتت. دنیا اونقدرا هم که تو نگاه اول به نظر میاد مزخرف نیست.
این روزا خیلی یاد دخترخاله کوچیکه ام می افتم که پنج سال پیش وقتی چهار پنج ماهه بود، توی شمال دو سه روز وقت داشتم که تبدیلش کنم به سوژه یه سری آزمایشات شناخت شناسی. اون موقع به این نتیجه رسیده بودم که هرچیزی که براش جدید باشه (مهم نبود چی) خیلی راحت باعث خندیدنش می شه. یعنی تازگی موضوع بود که باعث جذابیتش می شد. بعدش هم خیلی راحت موضوع رو فراموش می کرد.
این روزا سعی نمی کنم زیاد از اتفاقات دوروبرم سردربیارم. بیشتر به چشم یه چیز جدید نگاهشون می کنم و لبخند می زنم و رد می شم. این جوری راحت تر می گذره.
حیف که گهگاه وسطاش یه چیزی پیدا می شه که زیادی عصبانیم می کنه. عصبانیت من با پرخاش فوری خودش رو نشون می ده. نباید عصبانی بشم. نباید.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۷ نوشت.

I am not a wise man neither am I a fool
But what I am the way the good Lord made me
Though I need you more than you may ever understand
I can’t wear a face that will betray me

Oh, If you’re gonna love me, love the life I lead
Need the things I need, don’t try to change me
If you’re gonna take me, take me for what I am
I can’t be another man, I can’t be free.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۶ نوشت.

اون پیرمرد و پیرزنه که موقع غرق شدن تایتانیک، توی اتاقشون پهلوی هم دراز کشیده بودن و همدیگه رو بغل کرده بودن…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۰ نوشت.

ما گفتیم موضوعش GPS باشه چطوره؟ گفت زیادی مخابراتی می شه. مام رفتیم نیم ساعت راجب یه چیز کاملا سیالاتی حرف زدیم. به ما چه؟ خودش خواست.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۹ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۳۰ مه ۲۰۰۵

یه خبر واقعا آموزنده هم تو شرق امروز بود. نوشته که بزرگترین جاعل بین المللی رو ردیابی کردن و بعد از فرارش، از خونه اش یک دستگاه پرینتر، یک دستگاه اسکنر و یک نوت بوک مجهز به وب کم کشف کردن! واقعا آدم مجهزی بوده، بیخودی نیست که بزرگترین جاعل بین المللی شده بوده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۷ نوشت.

آدم تعطیل!
یادم بود که صبح قبل از رفتن کیفم رو باز کردم و چیزای اضافه رو از توش درآوردم. ظهر دیدم که همه جزوه های دیروز و حتی روزنامه دیروز هنوز توی کیفم مونده! تا عصر نگران بودم که نکنه چیز مهمی رو بیرون گذاشته باشم و حواسم نبوده.
کلی جون کندیم و یه presentation نصفه و نیمه برای سمینار فردا درست کردیم. بعد چون تو دانشگاه هیچ وسیله ای دم دستم نبود، فایل فسقلی رو برای خودم mail کردم که تو خونه بازش کنم. الآن هرچی می گردم توی میل باکسم پیداش نمی کنم، معلوم نیست برای کی فرستادمش.
دارم سعی می کنم که آفیس نصب کنم، بعد کلی دنبال اون شماره بیست و پنج رقمی لعنتی می گردم و پیدا نمی کنم. یه سری هم توی اینترنت سرچ می کنم و شماره های غلط پیدا می کنم و به دوستان هم زنگ می زنم و چیزی گیر نمیارم. بعد از روی ناامیدی یه نگاه دیگه می کنم و می بینم یه فایل serial.txt توی خود cd جلوی چشمم بوده و ندیدم.
فکر نمی کنم امیدی به بهبودم باشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۵ نوشت.

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۳ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۹ مه ۲۰۰۵

فکر کنم اگه همین جوری پیش بره یه روزی (که خیلی دور نباشه) برسه که نتونم روی پاهام بایستم و راه برم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۰ نوشت.

سیانت ما عین دیاست ماست.
آیدین کبیر
پ.ن. سال ها طول خواهد کشید تا کسی بفهمه چی گفتم.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۹ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۷ مه ۲۰۰۵

وقتی می ری پیش استاد مربوطه که موضوع سمینارت رو مشخص کنی و با شنیدن موضوع یه نگاهی بهت می کنه و می پرسه: “داکیومنت پیدا کردی؟ چیزی خوندی؟” همون موقع باید بفهمی که یه جای کار می لنگه، نه این که الکی سرتو تکون بدی و بگی آره! نتیجه اش می شه همین که پس فردا باید نیم ساعت راجب روش های کشت هویج حرف بزنی.
حالا هواپیما نفهمه چقدر راه رفته، چی می شه؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۴۶ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲۶ مه ۲۰۰۵

گیر داده بود که اسم اصلی فردی مرکوری، فریدون میرکریمی بوده. حالا ما رعایت سن و سالش رو می کردیم هیچی بهش نمی گفتیم، اونم هی قصه اش رو بیشتر شاخ و برگ می داد. همچین مطمئن بود که آدم خیال می کرد شناسنامه فریدون رو خودش صادر کرده. واقعا آدم یه وقتایی می مونه که چی بگه به اینا.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۱ نوشت.

سر سه تا درس مختلف، سه تا تعریف مختلف از GF(2) دیدیم و سه تا notation مختلف برای LFSR. حالا اگه سه تا استاد مختلف بودن مشکلی نبود، مساله اینه که اونایی که سه جور حرف می زنن، دونفر بیشتر نیستن. بعد می گن چرا جوونا می زنه به سرشون.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۲۲ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۵ مه ۲۰۰۵

به نیت چهل و سه بار غروبی که شازده کوچولو تماشا کرده بود، رفتم پشت پنجره و هفده تا رعد و برق دیدم. بدون این که لازم باشه جای صندلی رو عوض کنم. می گفت وقتی آدم دلش گرفته باشه دوست داره همش غروب خورشید رو تماشا کنه. توضیح نداده بود که تو چه شرایطی آدم دوست داره رعدوبرق نگاه کنه.
پ.ن. آدمای ابله! مگه نمی دونین این دلتافانکشن های آسمونی برای کامپیوترتون ضرر داره؟ قطع کنین برین بخوابین دیگه. می خوام وبلاگ بنویسم، خسته شدم از بس شماره گرفتم و اشغال بود.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۸ نوشت.

این دیگه خیلی شاهکاره. یکی از دوستان ازم یه دستورکار خواسته بود که براش ببرم. منم قشنگ خریدنش رو یادم بود. وقتی نیم ساعت تمام اتاق رو گشتم و پیداش نکردم دیگه داشتم کم کم به این نتیجه می رسیدم که اصلا ندارمش و تمام خاطراتم از خریدنش توهم بوده. کلی ذوق کرده بودم که دیگه رسما خل شدم.
پ.ن. البته آخرش پیدا شد! نترسین، من به این زودیا بستری بشو نیستم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۶ نوشت.

هفده سال در راه کسب علم و دانش تلاش کردیم که آخرش کل افتخاراتمون رو با پاکتش بدیم دست یه آقایی که پروسسور مغزش از دوتا ترانزیستور تشکیل شده که یکیش سوخته و یکیش تغذیه نداره، بعد آقاهه پاکت رو بذاره روی ترازو و بگه چهل و سه گرم بیشتر نبود، بعد پونصد و بیست تومن برای پست کردنش بگیره و بیست تومن برای بیمه کردنش. دویست ریال.
هفده سال…

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۴ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۲ مه ۲۰۰۵

لعنتی! من اینجا دارم از خستگی تلف می شم و چشمامو به زور باز نگه داشتم. مرتیکه هم فردا نتایج simulation اش رو از من می خواد. با فرکانس پنج پشه در ثانیه قتل نفس انجام می دم. هزار تا کار دیگه هم دارم و فکر این که فردا باید چهار ساعت تو اون آزمایشگاه قفس مرغ زیردست گامبوخان و آقای غیث غیث باشم تنم رو می لرزونه. دارم نتایج مزخرف رو تایپ می کنم و یه مشت قصه بی سر و ته هم به عنوان تحلیل نتایج تحویلش می دم و طبق عادت چیزی رو save نمی کنم. یهو این کامپیوتر جون سرخود ریست می شه. آخه من چی بگم؟

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۶ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۱ مه ۲۰۰۵

Are you the one?

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۴ نوشت.

بله! به سلامتی کاشف به عمل اومده که آقای استفن هاوکینگ هم پای محترمشون رو در کفش ما فرو کرده اند و تاریخ تولدشون با ما یکسان است! به ایشون تبریک می گیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۳ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۰ مه ۲۰۰۵

خل و چل شدیم رفت. دیشب تو ماشین که بودیم، بارون میومد و رعد و برق هم بود. با هر برقی خیال می کردم تو پارک ژوراسیکم و هر لحظه ممکنه پای تی رکس بیاد روی سقف ماشین و همه رو له کنه.
ضمنا به مبارکی و میمنت فکر کنم شب کوری هم گرفتم چون نیم ساعت رانندگی کردم، نزدیک بود به جای اکباتان از جاده فیروزکوه سردربیاریم!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۹ مه ۲۰۰۵

من کلا سالی یه بار حسادت می کنم، اون یه بار هم شخص مورد حسد واقع شده باید غیرمنتظره ترین گزینه موجود باشه. مثلا کی باور می کنه که دیروز (پریروز؟) به تندروترین هفتاد و نهی عضو بسیج حسودیم شد؟

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۰ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۷ مه ۲۰۰۵

شهامتم کو؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۰ نوشت.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۱ نوشت.

اینم از آهنگ جدید. اسمشو نمی گم. خودتون برین پیداش کنین.
گوش نکن، فقط بذار پخش بشه و توش غرق شو.

[۴ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۶ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۶ مه ۲۰۰۵

وای از رگ های باد کرده گردن. و غیظ های کظم نشده. و مردمان عفو ناشدنی.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۷ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۴ مه ۲۰۰۵

حیرتا. عجبا. جوونورایی پیدا می شن ها!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۶ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۳ مه ۲۰۰۵

اون ابلهی که این فرم بررسی صلاحیت عمومی داوطلبان رو ساخته، باید ببندی به جاوید، بندازی تو دریا. آخه مرتیکه! من “چهار نفر معرف مورداعتماد غیرخویشاوند قابل دسترس از محل تحصیل یا کار که نسبت به شما شناخت کافی داشته باشند (حتی المقدور فرهنگی بوده و در یک استان سکونت داشته باشند)” از کجا دربیارم؟!
پ.ن. من که کم نمیارم، ورداشتم اسم دراکل رو به جای معرف نوشتم.
پ.ن.2 باید زیرش بنویسم همه شرایط رو دارن، به جز مورد اعتماد بودن!
پ.ن.3 جالبیش اینه که به هرکی می گی، خودش می دونه تو چه مساله ای مورد اعتماد نیست. از اون جالب تر این که انگار بین این آدما هیچ ترکیب دونفره ای پیدا نمی شه که بتونن توی اون مورد خاص به هم اعتماد کنن!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۷ نوشت.

ماشالا چقدر امسال گرایش رمز دانشجو می گیره. همه هم بورسیه نهادهای نظامی می شن. رمز برای من وسوسه انگیزه، ولی اون بورسیه فراریم می کنه. ترجیح می دم برای خودم کار کنم تا اینکه به یه جای نظامی وابسته بشم. من بودم که پنج سال پیش می گفتم اگه امسال قبول نشم، سال دیگه می رم دانشکده افسری؟!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۷ نوشت.

گیر دادن به دایی بیچاره که باید زن بگیری. آخرم مجبورش کردن با یه دخترخانومی قرار ملاقات بذاره، بلکه همدیگه رو بپسندن و دیگه خیال همه راحت بشه (البته خیال ها فوقش چند ماه راحت می شه، بعدش یه موضوع دیگه (مثلا بچه) پیدا می کنن که بهش گیر بدن). حالا این دایی ما هم که مصداق “دایی حلال زاده به خواهرزاده اش می ره” است، توی این چند روزی که از قرار گذشته کارش شده مسخره کردن جوانب قرار کذایی. منم که حساس، همش دارم می خندم ولی انگار بزرگترا چندان از اوضاع راضی نیستن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۴ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۲ مه ۲۰۰۵

جفتگیری اش رو درخته می کنه، عطسه اش به ما می رسه!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۱ نوشت.

دیدین از این دختر پسرا که تو تاکسی می شینن بغل همدیگه و کله هاشون رو می چسبونن به هم و پسره در گوش دختره از آینده روشن حرف می زنه و دختره یه لبخند گنده میاد روی صورتش و چشماش خیره می شه به دوردستا؟
یعنی از اینا خوش خیال تر هم تو دنیا پیدا می شه؟

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۵۱ نوشت.

جواب سوال دیروز رو هم که یا کسی بلد نبود یا بلد بود و حال نداشت جواب بده. به هرحال وجه اشتراکشون پروسسور MC68000 موتورولا بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۰۷ نوشت.

هر جلسه ده بیست تا قضیه می گه و به هرکدوم هم که می رسه می گه این اولین و مهم ترین قضیه است. یکی نیست به من بگه درسی رو که حذف کردی، برای چی هر پنج شنبه کله سحر بلند می شی می ری سر کلاس، که بعد بیای از استاد بد بگی؟!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۰۶ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۱ مه ۲۰۰۵

یه Amiga 500 تو کمد هست با اون عظمت و گرافیک و کیفیت صدا، یه TI-89 هم روی میز هست که توی جیب جا می شه و تقریبا تمام نیازهای ریاضی آدم رو برآورده می کنه. حالا اگه گفتین این دوتا چه وجه اشتراکی با هم دارن؟
پ.ن. پوریا می دونه. اگه جواب بده قبول نیست.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۱۴ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۰ مه ۲۰۰۵

اصولا سالی یه بار بیشتر سرما نمی خورم، هر بار هم دوازده ماه بیشتر طول نمی کشه. تو سال هشتاد و چهار هم یادم نمیاد که سرماخوردگیم خوب شده باشه. دیشب موقع خواب دماغم کاملا گرفته بود، خواب می دیدم که خطوط مشترک دیتا و آدرس بدنم بند اومده. همش غصه می خوردم که کاش اقلا آدرسا رو لچ کرده بودم!
دیفالت ما هم انگار اینه که حتما باید دلقک بازی در بیاریم، اگه چهار روز مودب بشینم همه دوستان می گن بداخلاق شدی!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۰ نوشت.

یه سوالی برام پیش اومده: بابالنگ دراز اول پایه جودی ابوت شد، بعد خرج تحصیلش رو داد یا اول خرجش رو داد، بعد پایه اش شد؟!

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۶ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۹ مه ۲۰۰۵

یه یارویی رو دیدیم تو سیدخندان که عقلش پریده بود. اونقدرحرفای باحال می زد که من داشتم روده بر می شدم. ادعا می کرد که از خورشید اومده و موسی و فرعون رو توی ماه دیده. نصفشون هم مرد بوده، نصفشون زن. یه حرفای دیگه ای هم می زد که نمی تونم بگم.
فکر کنم آخر عاقبت منم یه همچین چیزی باشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۹ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۸ مه ۲۰۰۵

می گم به نظر من شما همه آنرمال هستین و فقط منم که معقول و سالمم. می گه پس باید بری دکتر!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۶ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۷ مه ۲۰۰۵

رفته بودیم مهمونی، ضبط خراب شده بود و هرکی داشت برای خودش یه شعر می خوند، بعد یهو دیدم یکی از ترانه های زیبایی که سرودم و تو وبلاگ نوشتم رو دارن می خونن. یه ذره حق التالیف هم به آدم نمی دن که یه درآمدی داشته باشیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۷ نوشت.

این جوونای این دوره زمونه هم که ماشالا در نوع خودشون کم نظیرن. همچین به خودش عطر و ادکلن می زد انگار که داره یه کلنی پشه رو سمپاشی می کنه. بقیه قضایا هم که جای خود داره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۶ نوشت.

فقط می تونم قول بدم که تمام سعی ام رو بکنم، نه بیشتر.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۳ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۵ مه ۲۰۰۵

اعصابم خورد بود، یه چیزی پرت کردم روی کی بورد، بعد یهو یه منویی باز شد که تاحالا ندیده بودم. همه ترکیب های دوتایی رو هم امتحان کردم و پیداش نکردم. حوصله ترکیب های سه تایی رو دیگه ندارم!
عجبا! این نیم وجبی هم دیگه سربه سر ما می ذاره. حالا خوبه کل هیکلش چارتا دونه IC بیشتر نیست.
ضمنا یاد یه مثل قدیمی هم افتادم که یه مقدار بی تربیتی بود!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۱۸ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۴ مه ۲۰۰۵

امروز هم گذشت.اون چیزی که اصلا فکرشو نمی کردم سرم اومد. عوضش خوشبختانه اون چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق نیفتاد.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۷ نوشت.

Cut me free, Bleed with me, Oh no
One by one, We will fall, down down

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۶:۲۱ نوشت.

یکی دو روزی که تغییر فاز اتفاق می افته بدترین روزاست. مخصوصا وقتی از مانیا بری به افسردگی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۰۸ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۳ مه ۲۰۰۵

بله! دقیقا! همون طوری که دوستمون اشاره کردن، “عشق های خنده دار” در واقع اسم یک کتاب میلان کوندرا است. البته با اجازه اتون با اینکه مترجم و ناشر بیچاره قسمتهای مهم داستان رو با سه نقطه پرکرده بودن، اون زمانی که هشت سال پیش برای دفعه اول می خوندمش بیشتر خیال می کردم با یه داستان سکسی طرف شدم!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۴۴ نوشت.

Blame me, it’s me
Coward, a good-for-nothing scapegoat
Dumb kid, living a dream
Romantic only on paper.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۶:۳۴ نوشت.

اگه یه روز اون دوتا (که می گن خیلی بداخلاقن) بیان بالای سرم و بپرسن تو اون دنیا چه غلطی می کردی، حداقل برای بیست و سه سال اولش هیچ جوابی ندارم که بدم. احتمالا با لگد می افتن به جونم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۶:۳۳ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲ مه ۲۰۰۵

Feeling low, gotta go,
See a show in town.
Hear the jokes, have a smoke,
And a laugh at the clown…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۸ نوشت.

یه آهنگی تو تاکسی شنیدم که یارو می گفت نمی دونم چی چی رو ازم گرفتی خوب من، چی چی بهم گفتی خوب من، اگه یه روز از عمرم مونده باشه قسم می خورم اشکتو دربیارم خوب من!
کلی به جوونای این دوره زمونه و عشقای خنده دارشون خندیدیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۵ نوشت.

شیش نفر آدم می شناسم که نوزده فروردین پارسال، به فاصله حداکثر دومتر از هم نشسته بودن و همه هم خوشحال و خندون بودن و فکر و خیال های جالبی داشتن. الآن می دونم که دیگه هیچ کدومشون فکر و خیالش مثل اون روزا نیست. هیچ کدوم هم اون موقع فکر نمی کرد که یه سال بعد توی شرایط فعلی باشه. حتی فکر نمی کنم هیچ کدومشون اون روزی که می گم رو یادشون باشه.
فقط می خوام بگم که زندگی خیلی غیرقابل پیش بینی تر از این حرفاس. حالا هی بشینین برای خودتون برنامه بریزین.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۳ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱ مه ۲۰۰۵

یه کبابی معروفی تو خیابون گاندی بود به اسم ناپولی. چهار پنج سالم بود که صاحبش رو کشتن و کبابی تعطیل شد. از وسط صحبتای بزرگترا شنیده بودم که نصفه شب دزد رفته خونه اشون و سر خودش و زنش رو بریده و گذاشته روی سینه اشون. تا مدت ها از این می ترسیدم که یه همچین بلایی هم سر من بیاد. دیشب که ساعت یازده دیدم شیشه خونه روبرویی رو شکستن و نرده اش رو کندن و رفتن تو و ده دقیقه بعدش که یکی رو دیدم که بالای دیوار کنار همون پنجره وایستاده بود، یاد ترس بچگیام افتادم. بعدش که فضولیم به ترسم غلبه کرد و دوباره سرک کشیدم، معلوم شد که طرف پلیس بوده، ولی پلیسا معمولا بعد از فرار آقایون دزد می رسن.
اینم عکس محل جنایت!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۴۰ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002