پنجشنبه، ۱۰ مارس ۲۰۰۵
دراز کشیده بودم که از دور دورا یه صدای عجیبی شبیه بوق شنیدم. یه لحظه فکر کردم صوراسرافیل که می گن، همینه.
***
اسرافیل حوصله اش سر نمی ره؟ این همه سال علاف شیپور به دست وایسته یه گوشه که یه زمانی که معلوم نیست کی می رسه، دوبار فوت کنه و بعد بازنشسته بشه.
***
حالا اومدیم و وقتش که رسید، شروع کرد به فوت کردن و هیچ صدایی از شیپورش در نیومد. نباید هر سازی رو یه بار امتحان کرد که ببینی صداش در میاد یا نه؟
***
خب می گیم صداش در میاد. قبول. تمرین چی؟ می خواد برامون تمرین نکرده بنوازه؟ تعداد شنونده هاش یه رکورد تاریخیه. از کجا معلوم که نفسش کم نیاد؟
***
عجب خرتوخری بشه تو صف حسابرسی، اون وقتی که دومین شیپور هم زده بشه. بیچاره مایی که باید تو صف ایرانیا باشیم. صف که چه عرض کنم. خدا کنه اقلا زیر دست و پا نمونیم.
***
من یکی که به کمتر از چهل تا حوری رضایت نمی دم. دستپختشون هم باید خوب باشه. گفته باشم.
***
حالا خودمونیم، من که جهنمی ام. گرما رو هم که هیچ جوری نمی تونم تحمل کنم. کاش اقلا بتونم به خاطر فامیلم گولشون بزنم و خیال کنن من سید بودم. فکر کنم زمهریر تحملش راحت تر باشه.
***
بعد از قطع شدن صدای بوق، کلی فکر کردم که زنده ام یا مرده. مرده گی رو تاحالا تجربه نکردم، پس نتونستم نتیجه گیری کنم. غلت زدم و خوابیدم.
اینو آیدین در ساعت ۱۸:۰۲ نوشت.