چهارشنبه، ۱ سپتامبر ۲۰۰۴
روز دوم کنفرانس هم گذشت. کله سحر تازه از خواب بیدار شده بودم و تو دستشویی بودم که تلفن زنگ زده و احسان می گه هیچکس تو خوابگاه نیست، بدو برو اونجا! نیم ساعت بعد تو خوابگاه بودم و جمع و جور شد و وقتی خالی شد تحویلش دادم و برگشتم طرف دانشکده. تو خیابون که داشتم می رفتم حال نداشتم کارتمو از دور گردنم باز کنم، برای همین هرکی که تو خیابون منو می دید خیال می کرد مثلا اختلال حواس دارم و آدرسمو نوشتم و انداختم گردنم. خیلی جالب بود که هرکی از کنارم رد می شد، زل می زد به کارتم! بعدم که تو دانشکده مشغول توزیع کیف و سی دی شدیم و بار بردیم و اینجور چیزا. اتفاقات مهم هم یکی این بود که یکی از مهمونا می خواسته از یکی از خانومای ما شماره تلفنشو بگیره! و بعد هم با یکی دعوامون شد که کیف رو برده بود و استفاده کرده بود و حالا اومده بود و می گفت اینو عوض کنین، سیاهشو بدین. بعد یه نیم ساعتی رانندگی کردم که به طرز جالبی هیچی نمی دیدم و حواسم به هیچی نبود! بعد رفتیم سر سخنرانی این یارو جلالی که الآن بابای IT شده تو ایران و فهمیدیم که چرا طرف اینقدر عقلش کمه. آخه اونم دانشجوی دانشگاه خودمون بوده! کلانتری هم نشسته بود حرفاشو گوش می کرد و مدام خمیازه می کشید. همین. بعدشم جمع کردیم و برگشتیم و یه نیم ساعتی تو ماشین پرت و پلای محض گفتیم و خندیدیم. فقط این روزا که بچه ها حسابی خسته شدن، همه به طرز محسوسی حساس شدن. از هرچیزی ناراحت می شن. ضمنا امروز کلا خلوت تر بود و انگار همه رفته بودن تو شهر گردش. ایشالا فردا هم به خیر بگذره و خلاص شیم بریم پی کارمون.
اینو آیدین در ساعت ۱۸:۱۸ نوشت.