دوشنبه، ۱۴ ژوئن ۲۰۰۴
حتی بدم نمیاد بقیه عمرمو بالای دکل دیده بانی یه کشتی بادبانی قدیمی، وسط دریا بگذرونم. الکی دور و برم رو نگاه کنم و سالی یه بار داد بزنم “یه خشکی می بینم”. بعد بالاخره یه نفر می فهمه که من اون بالا دارم وقت تلف می کنم و همه خشکیا خالی بندیه. یه روز چهار تا از اون ملوانای اساسی از نردبون میان بالا و از اون بالا پرتم می کنن پایین. منم باکله می رم وسط تخته های عرشه.
راستی کتاب علوم سوم راهنمایی می گفت اینا اسکوربوت می گیرن!