جمعه، ۱۱ ژوئن ۲۰۰۴
یادمه تو راهنمایی هر سه چهار ماه یه بار فعالیتمو عوض می کردم و می رفتم سراغ یه چیز دیگه. اول داستان نویسی و انجمن ادبی بود، بعد رفتم دستگاه جوجه کشی ساختم. بعد رفتم سراغ نقاشی. بعد رفتم برای ساعت مطالعه، “مجموعه آثار افلاطون” رو انتخاب کردم. بعد رفتم ریاضی پیشرفته. بعد رفتم سراغ ساختن هواپیمای مدل. بعد دوماه راجب قلب تحقیق کردم. بعد دوباره کارگاه نگارش. بعد نقشه کشی…
تا اینکه سال سوم دوماه نذاشتن هیچ فعالیتی بگیرم و گفتن نمی شه اینقدر از این شاخه به اون شاخه بپری، بشین فکر کن ببین دقیقا می خوای چیکار کنی. دیگه خرس گنده شدی. باید بدونی که تو زندگیت بالاخره کدوم طرف می خوای بری.
یه مدت که اینجوری گذشت دیگه فکر کردن آدم شدم و گفتن حالا می خوای چیکار کنی؟ اول رفتم پنی سیلین ساختم، بعد دوباره دو سه ماه سر کلاس داستان نویسی رفتم و بعد رفتم سراغ مجسمه سازی!
فکرشو که می کنم، می بینم هنوزم آدم نشدم. هرچند ماه یه بار یهو تصمیمم برای کل زندگی عوض می شه. هیچ کاری رو نمی تونم تموم کنم. هیچی ارضام نمی کنه. آخرشم هیچی نمی شم.
اینو آیدین در ساعت ۱۵:۳۱ نوشت.