جمعه، ۲۱ مه ۲۰۰۴
بابا دکتره. من و مامان چند ماه پیش پامونو کردیم تو یه کفش که باید بریم استرالیا. مهاجرت. هوس کرده بودیم تو خیابونای سیدنی و آدلاید بگردیم و مغازه ها رو نگاه کنیم. کشتیمون هفته پیش غرق شد و همه مردن. به جز ما پنج تا که رسیدیم به یه جزیره متروکه. مامان و بابا و من و دوتا برادرام. قرن هیجدهم هنوز احتمالات اختراع نشده، خودتون حساب کنین ببینین احتمال همچین اتفاقی چقدره. از این جزیره بدم میاد. نه مغازه داره که بریم خرید. نه همسایه داریم که صبح تا شب زاغ سیاهشو چوب بزنیم. من و مامان از این جزیره بدمون میاد. حوصله امون سر می ره.
اینو آیدین در ساعت ۱۹:۵۰ نوشت.