سهشنبه، ۱۱ مه ۲۰۰۴
ياد هفت هشت ماه پيش كه تو آزمايشگاه بيهوش شدم افتادم. سرم گيج مي رفت و تو نيمچه هپروت بودم. بعد يارو يكي ديگه رو صدا كرد و گفت «اين داره مي ره». تو اون حال من برداشتم از اون حرف، «اين داره مي ميره» بود. ولي هيچ ترسي نداشتم. خيلي راحت سرمو گذاشتم رو صندلي و چشمامو بستم. به خودم گفتم خب تموم شد ديگه. بعدش ديگه يادم نمياد. داشتم يه خواب خيلي خوبي مي ديدم. فكر كنم يه باغ قشنگي بود. دوستش داشتم. بهشت بود؟ تا اينكه دوباره چشمامو باز كردم و ديدم صد نفر آدم بالا سرم واستادن.
اینو آیدین در ساعت ۱۹:۳۱ نوشت.
یک نظر به “”
می 12th, 2004 1:54
وايي ! چه رمانتيك !!