مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


یکشنبه، ۲۹ فوریه ۲۰۰۴

قرارداد ترکمانچای رو گذاشتن جلوم، منم امضاش کردم، صدامم در نیومد!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۵ نوشت.

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو shadow در ساعت ۱۹:۰۱ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۸ فوریه ۲۰۰۴

Wanna take your hands and sing you songs
maybe you would say
come lay with me love me
and I would surely stay…

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۰ نوشت.

ها ها ! فکر کنم دارم اینجا بالا می یارم..
جون آفتابه من رو ننداز بیرون..ایییییییییی

[نظری نیست] اينو shadow در ساعت ۱۸:۱۳ نوشت.

امتحان کن که بسی جام مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

“ما معمایی هستیم که هیچ کس راه حل آن را حتی حدس هم نمی تواند بزند.”
چیزی شبیه نیاز .. اما نه.. من دوباره گرم شدم.. تکرار بی امان تولد..

[نظری نیست] اينو shadow در ساعت ۱۷:۰۶ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۴ فوریه ۲۰۰۴

من می خوام فردا درس نخونده برم سر کنکور و بیسکوئیتمو بگیرم یه کم چپ چپ به سوالا نگاه کنم و بیام بیرون. حالا شایدم نیومدم بیرون. بخصوص حالا که نمی ذارن ماشین حسابمو ببرم سر امتحان! یه موقعی که خیلی فنقلی بودیم یه شایعه ای بود که می گفتن اگه روی پاسخنامه کنکور صابون بکشی، جوابای درست معلوم می شه، حالا یه شیشه صابون مایع گذاشتم کنار که اونم ببرم فردا. خدا کنه اقلا جای بیسکوئیت پیتزا بدن.
دنیا رو چه دیدی، یهو دیدی اول شدم پوز همشون خورد!!!

[۴ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۴ نوشت.

یه فکر بکر. فرض کنین یه نیروگاه داریم که خروجیش دوتا سیمه. این دوتا سیم رو می بریم هزار و پونصد کیلومتر اونورتر(یک چهارم طول موج) همینجوری ول می کنیم رو زمین. بعد چون امپدانس بار بینهایت شده، اونور از دم نیروگاه اتصال کوتاه می شه و می زنه نیروگاهو می سوزونه!!!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۳ نوشت.

پریروزا یه دختر و پسر دیدم که داشتن باهم قرار می ذاشتن که تاسوعا و عاشورا کجا برن. امروزم یه پسره رو دیدم با یه قیافه … که کاپوت ماشینشو سیاه کرده بود و روش نوشته بود یا حسین. بعدم می خواست دوتا دخترو سوار کنه که محلش نذاشتن. هفته دیگه هم که اصل مراسمه، می تونم از پشت پنجره خونه امون کلی مورد باحال دیگه ببینم. واقعا که!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۲ نوشت.

تا جایی که یادم می یاد طرف ، قورباغه رو ماچید شد شاهزاده.
از اون جایی که بخت همه جوره با ما رفیقه، تا شاهزادمون رو ماچیدیم، شد قورباغه… بعدش یوهو با یک شیرجه ی حرفه ای پرید تو برکه و دیگه پیداش نشد…

[نظری نیست] اينو shadow در ساعت ۱۵:۳۴ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۲ فوریه ۲۰۰۴

دور تا دورمون پر از رازه ولی قرار نیست رمز گشای همه ی راز ها باشیم.
دور تا دورمون پر از نشانه ست. ولی ما همه ی نشانه ها رو نمی بینیم.
ما فقط نشانه هایی رو می بینیم که مال ما هستن.این نشانه ها راز های زندگیمون رو به ما نشون میدن.راز هایی که فقط مال خودمونه.. خود خودمون..

[۳ نظر] اينو shadow در ساعت ۱۹:۲۵ نوشت.

تلویزیون داشت خبر عملیات شهادت طلبانه می داد. فکر کردم دیدم هیچی نیست که بخوام بخاطرش خودمو به کشتن بدم. خیالم راحت شد.
حتی آدمی هم نیست که بخوام بخاطرش بمیرم. واسه تو هم که برعکس اصلا می خوام زنده بمونم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۷ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۱ فوریه ۲۰۰۴

بدجوری دارم بو می گیرم. تمام تنم هم می خاره!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۰ نوشت.

آقا! خدا ایشالا به همه بچه های فرزانگان ماشین بده. از بس که مرام دارن. یکیشون آدمو می بره علوم، یکی دیگه اشون برت می گردونه.
البته بدانید و آگاه باشید، آنان که خواب بعداز ظهرشون رو به عیادت از آیدین کبیر ترجیح می دن، هم الخاسرون!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۹ نوشت.

آخرشم نفهمیدم اونی که رو زمین نمی مونه چیه!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۸ نوشت.

به آفتاب لگدی دوباره خواهم زد…

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۶ نوشت.

خلایق هرچه لایق!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۵ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۰ فوریه ۲۰۰۴

چی گفت؟
دقیقاً یادم نمیاد ولی باید این معنی رو داشته باشه که چه خوبه یک نفر باشه که همیشه دو ستشون داشته باشه و باشه مستقل از اینکه تو زندگی چه غلطی دارند می کنند !
رها زیستن در پناه پیکری که ازحس امن دوست داشتن گرمه!
همتون عین همید…

[۸ نظر] اينو shadow در ساعت ۱۹:۵۰ نوشت.

نمیدونم!

[یک نظر] اينو shadow در ساعت ۱۲:۱۰ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۷ فوریه ۲۰۰۴

یه دوتا چیز دیگه یادم افتاد، یکی اینکه اون شب تو بیمارستان خواب دیدم که داریم با بروبچ بازی می کنیم، ولی من هرچی می گم بیاین این سرممو باز کنین و بخیه هامو بکشین کسی محلم نمی ذاره. منم همینجوری با بدبختی دنبالشون می رفتم به زور. تو خواب یاد اون بچه خرگوشه تو رابین هود افتادم که عروسکش دستش بود و همش عقب می موند. دیگه اینکه از وقتی که تونستم راه برم، هر دفعه که می رفتم دستشویی، جوانب رو بررسی می کردم و سعی می کردم عین فیلما نقشه فرار بکشم!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۱۸ نوشت.

راستی دست همه پرستارا درد نکنه. خیلی زحمت کشیدن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۱۷ نوشت.

یه مساله ای پیش اومده. دکتر وقتی شیکم آدمو پاره می کنه بین اون همه رگ و دل و روده، از کجا می فهمه کدومشو باید دستکاری کنه؟ تا جایی که من عقلم قد می ده، نمی تونه پروب اسیلوسکوپ رو وصل کنه به تک تکشون و شکل موجاشونو بررسی کنه!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۷:۱۶ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۶ فوریه ۲۰۰۴

صبح کله سحر رفتیم پذیرش و بعد از یه سری کارای معمولی اداری، بالاخره فرستادنمون بالا و اونجا خانومه گفت برو تخت 6031. رفتم اونجا که یه اتاق سه تخته بود و توش با دوتا آدم ژولیده مدل عصر حجر روبرو شدم. خداروشکر که اون یکی که پرحرف بود زود مرخص شد و رفت پی کارش. بعد یه خانومه اومد ازم پرسید حالا کارخونه شکلات آیدین مال توئه؟! گفتم نه. بعد خنده دارترین لباسی که تو عمرم دیده بودم رو داد بهم که بپوشم. فکر کنم از لباسی که کاترین کبیر برای نوه اش اختراع کرده بود هم خنده دارتر بود. بعد همینجوری با اون لباسه دراز کشیده بودم که یه آقاهه اومده بود داشت اتاقو تمیز می کرد و همش دماغشو می کشید بالا. با خودم گفتم دیگه خواب اون دماغ گنده هه رو حتما می بینم. بعد یه آقای دیگه با یه تخت چرخدار اومد سراغم و گفت وقتشه، بیا رو این یکی تخت که ببریمت. یاد یه صحنه “بوی کافور عطر یاس” افتادم که کلاغه به فرمان آرا می گفت حاجی دیگه وقتشه. بعد همینجوری رو اون تخته منو تو یه سری راهروی پیچ در پیچ بردن تا رسیدیم به یه اتاقی که به نظر درودیوارش سبز بود. بعد اونجا یه تخت ثابت بود که به زمین پیچش کرده بودن و بالاش یه دونه از این چراغای گنده بود که آدمو یاد اجاق خورشیدی می اندازه! منتها اون تخته که اونجا بود یه شیب زیاد داشت و کله اش یه متر از پاش پایین تر بود. بعد آقاهه از خانوم پرستاره که اونجا بود پرسید این چرا اینجوری شده؟ اونم گفت خودش در رفته!!! بعد تختو صاف کرد و به من گفت برو اون رو. خانومه گفت در نره یهو این بخوره زمین؟ آقاهه گفت نه دیگه محکمش کردم، ایشالا نمی خوره زمین! بعد خانومه گفت آستیناتو در بیار. حالا فکرشو بکن یه لباس به اون خنده داری تنت باشه، آستیناشم در بیاری! بعد مچ دستامو دو طرف بست به دوتا دستگیره باز، که یاد لحظه تصلیب افتادم. داشتم فکر می کردم همینجوری که دستامو بستن، اگه تختشم دوباره در بره دیگه می شم خود مسیح. بعد خانومه یه دونه از این بازوبندای فشارخون بست به دستم و حسابی بادش کرد، بعد یه سری تق تق رو پشت دست من کوبید تا بالاخره رگش پیدا شد و یه سوزن زد توش و وصل کرد به سرُم. بعد یه خانوم دیگه اومد و یه چیزی مثل گیره وصل کرد به نوک انگشتم، بعد یه دونه از این دستگاها که تو فیلما هست شروع کرد به بوق بوق کردن. فقط نمی دونم چرا ضربانش اینقدر نامیزون بود. هرچی هم سعی کردم نتونستم سرمو بلند کنم و خود دستگاهو و نمودار روشو ببینم. بعد خانومه گفت خیلی عمل راحتیه و نیم ساعت طول می کشه و خیالت راحت باشه و از این حرفا، منم تو دلم می گفتم برو واسه عمت خالی ببند. بعد یه آقای دیگه و دکتر خودم اومدن و اون آقاهه سابقه قند و بیماری و اینارو پرسید و بعد سرم رو در اورد و یه سرنگ تو دستم خالی کرد. بعد دکتر گفت خب الآن دیگه خوابت می بره. منم کنجکاو بودم که ببینم بیهوشی چه جوریه ولی قبل از اینکه بفهمم چه جوریه، سنگین شدم و از هوش رفتم. چیز بعدی که یادمه اینه که روی یه تختی بودم و یه ماسک اکسیژن رو صورتم گذاشتن و بهوش اومدم و اونجا منو انداختن روی یه تخت دیگه و بعد دوباره انگار بیهوش شدم و رفعه بعدی که بهوش اومدم رو تخت خودم بودم با یه کت و پیژامه خیلی شیک و یه سرم هم تو دستم بود. بعد گفتم درد دارم، خانومه اومد و فشارمو اندازه گرفت و گفت محاله با این فشارت من بهت مسکن بزنم، همینجوریش داری می میری. کلا من از بچگی هروقت می دیدم خاله ام دستگاه فشار خونو اورده که فشار مادربزرگمو اندازه بگیره کرمم می گرفت و مجبورش می کردم اون یارو رو دور دست منم ببنده. ولی دیگه تو این یه روز اونقدر فشارمو اندازه گرفتن که خسته شدم. بعد همونجوزی به زور خوابیدم تا اینکه بالاخره فشارم قابل قبول شد و اومدن بهم مسکن زدن. اونم مسکن نبود، فقط خواب آور بود. خلاصه دوباره خوابم برد. تو تمام این مدت هم هیچی ندادن که من بخورم. تا اینکه از عصر بالاخره اجازه دادن آب بخورم. بعد از آب خوردن، و یه مدت که از وصل بودن سرم ها گذشت، تازه مشکل اصلی شروع شد. می خواستم برم دستشویی ولی اونجوری نمی شد. یه ظرف برام اوردن که عین چراغ جادو بود و گفتن گلاب به روتون رو بریز این تو. عوضش من هی دست می کشیدم بهش که غولش در بیاد، ولی نمی شد. فکر کنم باتری چراغ جادوش تموم شده بود. دیگه تا آخر شب برنامه این بود که هی فشارمو اندازه می گرفتن و با اون پیچ تنظیم سرم ورمی رفتن و منم براشون چراغ جادو رو پر می کردم. تو این فاصله یه مریض جدید هم اومد رو اون تختی که خالی شده بود. دخترش به من گفت، این بابای من خیلی آدم آرومیه، نگران نباش، اصلا اذیت نداره. همون موقع باید می فهمیدم که اون آقاهه پدرمو در میاره تا صبح! شاهکارش این بود که سر ساعت هقت پرستارو صدا کرد و گفت چراغای اتاقو خاموش کنن که بخوابه. بعد از ده دقیقه که مارو تو تاریکی نگه داشت، دوباره پرستارو صدا کرد و گفت من خوابم نمی بره، برام خواب آور بیارین!!! تا خود صبحم به در و دیوار و دکتر و بیمارستان فحش می داد. حالا مساله اصلی تازه داشت شروع می شد. فکرشو بکنین یه آدمی باشین که اگه یه تو یه شب، تو تخت شیش تا چرخش وضعی و سه تا انتقالی نداشته باشین، نمی شه. حالا شکمتو پاره کرده باشن و دوخته باشن و تو دستت هم سرم باشه، تا صبح مجبود باشی عین مومیایی دراز بکشی. خب معلومه که پدرت در میاد. درگیر همین موضوع بودم که فهمیدم باید از دفعه بعدی که سی دی رایت می کنم، آهنگای یه سی دی رو یه مقدار همگن تر انتخاب کنم. چون مثلا داشتم Country old songs گوش می کردم که بالاخره خوابم برد. بعد خواب دیدم که دیو موستین نشسته رو زخم شیکمم و داره گیتار می زنه، بیدار شدم دیدم اونا تموم شده و الآن دارم تو خواب Megadeth گوش می کنم!!! بعد یه سیم هم بود که اورده بودن بغل دستم و سرش یه دگمه بود، گفتن اینو که بزنی پرستار میاد. منم نصف شبی کار واجب داشتم با چراغ جادو، ولی هرچی زور می زدم دستم بهش نمی رسید. کلی با خودم کلنجار رفتم که اون زنگه رو بزنم که بیاد و اونو بده دستم. بعد از یه ربع که زنگ زدم، معلوم شد زنگش خرابه!!! آخر یکی از هم اتاقی ها که بیدار بود برام صداشون کرد! ضمنا تو این مدت پرستارای شیفت شب نشسته بودن تو راهرو و انگار برای همدیگه جک تعریف می کردن، یهو عین خنده های ما تو سلف، می زدن زیر خنده! بعدم دوتاشون به نوبت میومدن بالای سر من و درجه می ذاشتن تو دهنم و فشارمو اندازه می گرفتن، یکیشون تعداد قطره های سرم رو زیاد می کرد، اون یکی نیم ساعت بعد می اومد، حالمو بررسی می کرد، قطره ها رو کم می کرد!!! کلی درگیر بودم و هی با بدبختی می خوابیدم و خوابای پرت و پلا می دیدم که ساعت شیش صبح یه خانومه اومد بیدارم کرد و گفت باید از تخت بیای پایین! فکر کردم خطری تهدیدم می کنه که باید این وقت صبح از تخت فرار کنم، بعد معلوم شد که خطری در کار نیست. بلند شدم و نشستم، ولی سرگیجه داشتم و مدام بیشتر می شد، بعدم حال تهوع گرفتم، خلاصه پدرش دراومد تا منو روبراه کنه و بتونه بلندم کنه که راه برم. بعد از اون دیگه چراغ جادو رو ندیدم، چون دیگه باید می رفتم تو دستشویی. دلم براش تنگ می شه. دیگه مساله خاصی نبود تا اینکه اومدن و پانسمان رو بررسی کردن و دوامو دادن و بعد سرم رو قطع کردن و گفتن بشین تا پرونده تو بفرستیم حسابداری که تصفیه حساب کنی بری پی کارت. اون هم اتاقیه هم هنوز رو اعصاب بود. کارش به جایی رسیده بود که پرستار گفت ماشالا شما اَمون نمی دین! بعدم تصفیه حساب کردیم و رفتم پی کارم. بعدم که تو خونه کلی بهم خوش گذشته، همش خوردم و خوابیدم. الآنم که با بدبختی نشستم روی صندلی و دارم اینا رو تایپ می کنم. احتمالا هنوز کلی نکته گفتنی هست که جا افتاده، ولی دیگه نشستن برام سخت شده. می رم که بخوابم. راستی یه عکس زیبا هم از خودم دارم که این پایینه اگه ناراحتی قلبی ندارین و خیلی دلتون برام نمی سوزه، ببینین.
ندایی از ملکوت: پاشو برو گمشو بگیر بخواب دیگه! این همه آدم از صبح تا شب تو این دنیا می رن عمل می کنن، کدومشون این همه زر می زنه راجب یه عمل نیم ساعته!
خودم: باشه، الآن می رم. فقط اینم بگم که فکر کنم دکتره سرم کلاه گذاشته باشه، چون من یه جای دیگه ام درد می کرد، خودشم یه تشخیص دیگه داده بود، ولی بعدا که بهوش اومدم دیدم که شکمم رو عمل کرده! احتمالا دیده شیکمم خیلی گنده اس، نتونسته جلوی خودشو بگیره، وسوسه شده که حالا که چاقو دستشه یه کم چربی بازی کنه!!!!

[۱۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۲ نوشت.

جای هیچ کسو خالی نمی کنم. ولی توی بیست و هشت ساعت گذشته اونقدر سوژه برای خنده داشتم که نگو.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۵۱ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱۵ فوریه ۲۰۰۴

چه خبرته؟
چرا اینقدر سر و صدا راه انداختی؟
چی شده ای شبیخون وحشی؟
جوری خودت رو به در و پنجره ی اتاقم می کوبی که انگار می خوای انتقام آوارگی ات رو از من بگیری!

[نظری نیست] اينو shadow در ساعت ۲۰:۰۷ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۴ فوریه ۲۰۰۴

If I’m not back again this time tomorrow
carry on,carry on,as if nothing really matters
too late,my time has come,
sends shivers down my spine
body’s aching all the time,
goodbye everybody, I’ve got to go
gotta leave you all behind and face the truth…

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۹ نوشت.

احتمالا فردا خواب طولانی یه دماغ گنده رو ببینم که داره فخ فخ می کنه!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۸ نوشت.

نمی دونم چرا این احساس ولم نمی کنه که درست تو لحظه ای که شانس می خواست تصمیم بگیره که در بزنه، روی در نوشتم ظرفیت تکمیل است.

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۷ نوشت.

نه کوپید نبود، خپیت بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۵ نوشت.

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۴ نوشت.

خواب دیدم اون پشت سلف، دم ساختمون آزمایشگاهای قدرت، روی اون مسیر شیبداری که به طرف بالا می ره خوابیدم. اونجا خیلی پهنه ولی همش احساس می کردم اگه غلت بزنم می افتم پایین. انگار برای یکی دیگه هم اون بغل جا پهن کرده بودن که بخوابه. نمی دونم کی بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۳ نوشت.

انگار که یه سوژه خبری عالی باشی. ده تا خبرنگار می ریزن سرت و لحظه به لحظه ازت عکس می گیرن. نور فلاش دوربینا مدام دیده می شه. خاطراتم رو مثل همون فلاش ها داشتم می دیدم این چند روز.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۲ نوشت.

وقتی آدم چهار روز هم صحبت نداشته باشه، همش می شینه فکر می کنه. کلا به یه نتایج جالبی هم رسیدم. ولی نتایجش یه جوریه که می ترسم کم کم یا رعد و برق بخوره تو سرم، یا سنگ بشم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۱ نوشت.

بازم یه مقدار خیالم راحته که هرقدرم دستش بلرزه، بازم چاقوش نزدیک به هیچکدوم از رگای اصلی نیست! هرچند که نباید فراموش کرد که من یه جون‌عزیز بالفطره ام.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۹ نوشت.

The way is long but the end is near
Already the fiesta has begun.
The face of God will appear
With His serpent eyes of obsidian.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۷ نوشت.

یه مقداری هم یاد اون موقعی افتادم اون که فکر می کرد همه عشقا دروغه و منم هیچ رفتاری از خودم نشون ندادم که بهش بگم اشتباه می کنه. شاید حتی ناخودآگاه کمکش کردم که به این نتیجه برسه. شاید چون هنوز نمی تونستم فکر مسئولیت پذیریشو بکنم.
احتمالا از همون موقع بود که کوپید تصمیم گرفت ادبم کنه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۲ نوشت.

Your breath is sweet
your eyes are like two jewels in the sky.
your back is straight
your hair is smooth on the pillow where you lie.
but I don’t sense affection
no gratitude or love
your loyalty is not to me
but to the stars above.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۴ نوشت.

در راستای اینکه اخیرا جو تفکرات فلسفی در احوالات شما آدمیان خاکی خیلی وجود مارا فراگرفته، امروز نشسته بودم داشتم فکر می کردم، که یهو به این نتیجه رسیدم که این ولنتاین بسیار چیز مزخرف و بی معنی ای است و هرکس که بخواد به عنوان روز عشاق ازش نام ببره، خیلی آدم عشق ندیده ای می باشد! توضیح هم نمی دم، چون جنبه اشو ندارین، بعدا دعوا می شه، حوصله ندارم.
پاشین جمع کنین بند و بساطو، برین خونه هاتون ببینم!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۹ نوشت.

هاهاها چقدر جلوی قانون شلوغ بود امروز. آدم کلی خنده اش می گیره. چقدرم که کافی شاپا شلوغ بودن! تو این مملکت این همه زوج جوان داریم؟! مساله اینه که بیشترشون حداکثر تا چند ماه دیگه به هم می خوره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۶ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۱۳ فوریه ۲۰۰۴

بیچاره سایه ها شبیه هیچ اند.

[نظری نیست] اينو shadow در ساعت ۱۸:۵۷ نوشت.

پوریا! من موندم تو چه جوری می فهمی من کی می خوام بخوابم که درست همون موقع زنگ می زنی.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۴ نوشت.

یکی از مهمترین کارا این بود که یه جوری یه مدت از رانندگی زده بشم که جاده چالوس امروز این مساله رو برام حل کرد.

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۳ نوشت.

من آخرش ورژن ایرانی ناتوردشت رو می نویسم. نقش هولدن هم حتما به خودم می رسه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۳۲ نوشت.

Home Sweet Home

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۲۶ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۹ فوریه ۲۰۰۴

Didn’t you read the tale
Where happily ever after was to kiss a frog?
Don’t you know this tale
In which all I ever wanted
I’ll never have
For who could ever learn to love a beast?

[۷ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۶ نوشت.

Another beauty Loved by a Beast
Another tale of infinite dreams…

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۵ نوشت.

به نظر میاد آخرین اشتباه یه جایی اتفاق افتاده و من نفهمیدم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۴ نوشت.

تو یکی از کلاسا رو دیوار یه کاغذ چسبوندن، نوشته: “آنکه خود را ابدی شناخت، فکر ابد می کند.”
حالا من خودمو بیست و شیش هفت ساله شناختم و فکر همینشم نکردم. کیه که فکر ابد بکنه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۳ نوشت.

فکر کنم قابلیتشو دارم که رکورد ایوب رو بشکونم. حالا ببینم انگیزه اش هست یا نه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۳ نوشت.

آدم سر از کار این آزمایشگاها در نمیاره. قبول، وقتی گلبول قرمز کم باشه خب ممکنه اکسیژن درست حسابی به آدم نرسه. ولی دیگه زیاد بودنش عیبش چیه که زیرش خط قرمز کشیدی!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۶ نوشت.

آخه شیکمو! آنفلوانزای شترمرغی گرفتی و بدون کمک دهنت هیچ جوری نمی تونی نفس بکشی. بعد می رسی به یه سری شیرینی کیشمیشی و دوتاشو باهم می چپونی تو دهنت؟ حقته اگه خفه بشی!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۵۸ نوشت.

اون چیزی که مهمه اینه که بفهمی اون چیزی که مهمه چیه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۵۷ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۸ فوریه ۲۰۰۴

خوب که فکر می کنم می بینم تعداد آدمایی که ازشون بدم میاد سر به فلک می کشه. بد اومدن به احتمال زیاد یه مساله دوطرفه اس. به جهنم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۲ نوشت.

از استاد الکترونیک 2 هم بدم میاد. دلم می خواد با کلید رو دویست و شیش آبیش بنویسم بی شرفا رو می گیرن.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۱ نوشت.

از همسایه محضردارمون هم بدم میاد. وقتی بهم می گه عمو، دلم می خواد یه لگد بزنم به فلان جاش که کله اش بخوره به سقف پارکینگ.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۰ نوشت.

احساس می کنم از ناظمام بدم میاد. از اون پنج تای اولی. همون پنج تایی که هرروز به یه بهانه ای با خط کش و مشت و لگد می افتادن به جون من و بعدشم ولیمو صدا می کردن که بهش یادآوری کنن چه بچه بی تربیتی داره. همونایی که وقتی یه بچه هفت هشت ساله رو می زدن خیال می کردن قهرمان کاراته شدن. اشتباه می کردن که صداش می کردن. مشکل من اکتسابی نبود. ژنتیکی بود. همیشه با نظم های بشری مشکل داشتم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۱ نوشت.

به درستیکه آنان که سرشان به سنگ خورد را سنگ بر سر و آن دیگران را خاک بر سر نام نهادیم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۴۵ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۷ فوریه ۲۰۰۴

The lord weeps with me
But my tears fall for you

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۸ نوشت.

Toll no bell for me, Father
But let this cup of suffering pass from me
Send me no shepherd to heal my world
But the Angel – the dream foretold
Prayed more than thrice for You to see
The wolf of loneliness in me

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۶ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۶ فوریه ۲۰۰۴

یارو اومده بود که اف اف ساختمونو عوض کنه. داشت توضیح می داد که چرا بعضی جاها باید سیم کشی رو دستکاری کنه. می گفت اینا دیجیتاله، یعنی صدا مستقیم از دهنی نمی ره به گوشی. صدا از توی آی سی و ترانزیستور رد می شه!
ساده اس، خیلی ساده. حالا تو برو خودتو بکش و صد و چهل واحد پاس کن. آخرشم نمی تونی یه اف اف عوض کنی.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۱ نوشت.

به نظر میاد خیلی کار زشتی باشه که بعد از چند سال که دوستای قدیمیتو می بینی، به تک تکشون یادآوری کنی که هرکدومشون رو کجا دیدی که با یه دختری بوده و به روش نیاورده که تورو دیده!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۳ نوشت.

یه دست فوری به سر و روی اینجا کشیدم.
شعار هفته و لینکها به روز شدن.
آهنگشم که هرکی neverhood بازی کرده باشه حتما شنیده.
راستی! احتمالا اینجا به زودی یه همکار جدید پیدا می کنم!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۵۷ نوشت.

یه آهنگ خوب قدیمی می خوام داونلود کنم، سالها هم که تو کازا بگردی پیدا نمی شه که نمی شه. حالا بیا یه دور برای امینم سرچ کن، تا فردا صبح فقط لیستش درازتر می شه. مردم دنیا سلیقه موسیقیشون به درد عمشون می خوره.

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۸:۳۱ نوشت.

می خوام اسم بچه ام یه اسم ایرانی خیلی اصل باشه. یه چیزی تو مایه های “بردیای دروغین”.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۸:۳۰ نوشت.

تنبلی و کالیبر بالا یه فایده هایی هم داره. مثلا اینکه وقتی هزار تا جوراب شسته شده از تو ماشین لباسشویی میاد بیرون، جورابای من خیلی راحت قابل تشخیصن، چون تو این خونه فقط منم که جورابامو پشت و رو از پام در میارم!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۲۹ نوشت.

آخه عکس موری رو بزنن تو تالار افتخارات دبیرستان، عکس من اونجا نباشه؟! یه عکس خودمو چاپ می کنم می برم می چسبونم اونجا!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۲۸ نوشت.

آخه کاهدون که مال خودت بود. پول کاهشم که خودت دادی. مجبور بودی اینقدر بخوری که هنوز احساس کنی داری کباب بالا میاری؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۳۷ نوشت.

کاش آدما می فهمیدن که مرز اون چیزی که اسمشو گذاشتن عشق، با خودخواهی اونقدر باریکه که معمولا کسی نمی فهمه ازش رد شده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۷:۳۶ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۵ فوریه ۲۰۰۴

اجازه اشتباه ندارم. اولین اشتباه، آخرین اشتباهه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۴۸ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۳ فوریه ۲۰۰۴

فکرشو که بکنی می بینی که عجب آدمای تعطیلی هستیما!
تو اون خرتوخری که همه دارن می زنن تو سر خودشون که چارتا دونه واحد بگیرن و همه اعصاباشون خورده، با امید رفتیم لبه پیشخون بایگانی آموزش نشستیم. امید برگه انتخاب واحدشو داده دست علی، علی داره برای امید واحد می گیره. بعد از هر واحد برمی گرده می گه امید فلان درسو گرفتی! بعد سه تایی بلند می گیم ششیییییره!!! حیف که آخرش رودی فولر اومد دعوامون کرد!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۷ نوشت.

از اونجایی که اون چیزی که تمومی نداره خریته و خر که شاخ و دم نداره، من رفتم این ترم تا جایی که می تونستم واحد سنگین ورداشتم. فکر کنم شانس اوردم که تئوری اطلاعات ظرفیتش تکمیل شد و بهم نرسید.
با توجه به نکات بالا فکر کنم این ترم بعد از چند سال مجبورم به جز شبای امتحان، اقلا هفته ای یه شب درس بخونم. واسه همین از کلیه دوستان تقاضا می کنم که در حد امکان سعی کنن روی اعصاب من راه نرن و بذارن فکرم واسه خودم باشه.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۶ نوشت.

دبیر ستاد مبارزه با مواد مخدر گفته فقط سه درصد معتادانی که دستگیر می شن دانشجو هستن، پس اونایی که می گن آمار نگران کننده است، دروغ می گن. به راست و دروغش کاری ندارم. مساله اینه که مقدار نگرانی باید بر اساس درصدی از دانشجوها که معتادن باشه، نه درصدی از معتادا که دانشجو هستن.

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۵ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002