سهشنبه، ۲۰ ژانویه ۲۰۰۴
یادم میاد که فردای روزی که بازرگان مرد، تاریخ داشتیم. معلممون یه دلقکی بود به اسم شکوهی. اول وقت اومد سر کلاس و گفت:
“خب فهمیدین که بازرگان هم مرد؟ بذارین یه حکایت براتون تعریف کنم، اون موقعی که خبر نخست وزیری بازرگان اعلام شد، من تو بقالی بودم، تو مغازه مردم خوشحال بودن، صاحب مغازه که یه پیرمردی بود، گفت اینم مثل ابوموسی اشعری می مونه. بعدا هم دیدیم که اشعری بود.”
اون موقع هنوز یه الف بچه بودیم. اول راهنمایی بودیم و چیز زیادی خارج از خزعبلاتی که تو مدرسه بهمون درس می دادن نمی دونستیم. طبیعتا حرفاش رومون تاثیر گذاشت. الآن مطمئنم که شکوهی یه چیزی کم داشت. یا شعور، یا شرف. شایدم هردوش.
اینو آیدین در ساعت ۱۱:۳۵ نوشت.
۴ نظر به “”
ژانویه 20th, 2004 12:25
شرف کمياب تره اين روزا
ژانویه 20th, 2004 11:35
shokuhi..shokuhi..bejoz inaa del ham kam dasht.ba ma dokhtaraa ke harf mizad muzaayike jojoye pamuno negah mikard.foghesh ham kafshemuno,na bishtar.
ژانویه 20th, 2004 11:57
حالا چرا ناراحت میشی ؟
شکوهی غلط کرد با ابومموسی اشعری !!
ژانویه 20th, 2004 23:15
اين يارو از داشتن جفتش محرو مونده