جمعه، ۱۲ دسامبر ۲۰۰۳
آن صاحب بزرگترین شکم، آن داننده بسیار امثال و حکم، آن راننده قابل، آن لر کامل، آن همیشه مشغول انجام وظیفه، آن پیچنده هارددیسک در قطیفه، آن طباخ گلپخت با سیب زمینی پشندی، شیخنا و مولانا امید زندی. دائما در توالت زندانی بود و مذاکره کننده پنهانی بود و پخش کننده نویز کیهانی.
آمده است که چون زاده شد کیف خود را بر شانه یمین انداخته و با دست بندش را گرفته و تسبیحی در دست یسار گرفته و فرمود: “عرضم به آستانتون… ها ها ها ها…”
گویند که چون به سن قانونی رسید به شهرک آزمایش اندر شد و گفت: “اومدم که تصدیقمو ببرم”، گفتند: “برو ته صف” به ته صف رفت و چون به سر صف رسید برگه سوالات را گرفت و توانست در زمان مقرر با موفقیت به سیزده سوال پاسخ اشتباه دهد و چون در اتول نشست که امتحان دهد، دنده را بدون استفاده از کلاج عوض کرد که موجب بیرون انداختنش از شهرک شد و شنید که گفتندش: “برو هر وقت یاد گرفتی بیا!” پس این گفته بر شیخ گران آمد و رفت و چنان راننده ای شد که نگو!
شوماخر در وصف او گفته: “تو مسابقه ای که شیخ باشه جای ما نیست، یهو دیدی زد بهمون، لت و پارمون کرد”
نقل است که وی بسیار اینرسی داشت، چندانکه چون به توالت رفتی بیرون نشدی و چون بالای منبر رفتی پایین نیامدی و چون مشغول خوردن شدی ول کن نبودی و چون فرمان را چرخاندی تا سه مرتبه به دور خود نچرخیدی فرمان را راست نکردی.
وی را پرسیدند: “در آسمان شوی؟” گفت: “نه”، گفتند: “بر آب روی؟” فرمود: “لا”، عرض کردند: “پس چه کرامت داری؟” گفت:” چت را از فاصله سه ذرعی تشخیص دهم”
نقل است که در توالت بود که ملک الموت بر او نازل شد، شیخنا جیغی کشیده و لگدی به شکم ملک زده و فرمودند: “مگه نمی بینی کار دارم؟ خاک بر سرت کنن! شعور نداری؟ نمی فهمی تو توالت آدم دلش می خواد تنها باشه؟” پس ملک از درد ناله ای کرد و فسسس صدا نمود و در چشم بهم زدنی غیب شد و دیگر جرات نکرد به شیخ نزدیک گردد. چنین است که شیخ تا کنون زنده مانده. خداش عمر دراز همراه با چت دهد.
اینو آیدین در ساعت ۱۴:۲۶ نوشت.
۷ نظر به “”
دسامبر 12th, 2003 18:53
kheiliiiiiiiiiiiiiiiiiiii tooooooppp boood:)))))))))))))))))))))))))))
دسامبر 12th, 2003 20:02
eyedeeeeeeeeeeeeeeen:))))))))))bade nim saat taze yekhorde khandam band omade tonestam ina ro benevisam,fogholaaaaaaaaade bood,albate ba arze eradate faravan khedmate omide aziiiz:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
دسامبر 12th, 2003 20:11
تو را بسيار استعداد است اي فرزند! ما را اوقات بسي خوش آمد. باشد بعد از اين هم لطايف حسنه به صنايع منثوره بيارايي و هنر سجع در مطبخ طبع ريزي و صرافت پنجه مصروف ظرافت لحجه كني. كه منقول است دست قضا از آستين رضا بر پيراينده هنر و تراشنده گوهر فرود آيد واركان حزن ازمضامين حسن او بزدايد. حيف كه وقت ضيق است و بر آسمان ميغ و توان آن نيست كه از شرمندگي شما بدر آيم…..
دسامبر 12th, 2003 21:04
ولي انصافا خيلي توپ بود! دست طلا
دسامبر 12th, 2003 23:19
سعدي را ديدمي لخت كه از برودت بر خود همي لرزيدن كردندي و بر تو همي لعن و نفرين ارزانندي . چو علت حدوث آن حال نزار و لعن و نفرين بسيار را از ايشان جويا شدم . همي فرمود : ” برو به اون رفيقت بگو . لامصب حالا اميد هيچي نمي گي به كنار . چرا دست من و خواجه عبدا… و قائم مقام و جامي و … رو از پشت مي بندي . آخه نمي گي وسط زمستون ماها لنگ بندازيم , همه جامون سرما مي خوره ؟؟!! ”
در همين حين بودمي كه جامي و قائم مقام
سر رسيدندي و چون آنها را نيز لخت ديدمي
همي اين امر بر من مسلم شد كه ايشان نيز
لنگ از دست دادندي و زير لب بر لعن و نفرين اسرار ورزيدندي .
دسامبر 12th, 2003 23:28
بازم از اين كارا بكن.ولي خوشا به مرام اميد !
دسامبر 12th, 2003 23:46
راستي منم به ناچار همسايه ي شما شدم و اومدم بلاگ اسپات .:)
http://www.lonelysong.blogspot.com