جمعه، ۲۵ ژوئیه ۲۰۰۳
پریشب به طرز احمقانه ای احساس بدی داشتم. دلیلش اتوبان بابایی بود. هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر دراز باشه. تاحالا ساعت دوازده شب، وقتی که حسابی تاریک و خلوته، مجبور نبودم تنهایی از سرش تا ته صدر برم. حتی با اون سرعت وحشیانه یه عمر طول کشید تا تمومش کنم. مدام بیشتر گاز می دادم که زودتر از دستش خلاص بشم. نمی تونم توصیفش کنم. یه جور حس تنهایی طولانی بود. حتی با اینکه بقیه بچه ها درست جلوم بودن.
اینو آیدین در ساعت ۱۰:۱۲ نوشت.