سهشنبه، ۱۵ ژوئیه ۲۰۰۳
ساعت هشت صبح، مرکز تحقیقات مخابرات. به معدل مزخرف من گیر داده بودن و من از یه کانالایی! به زور خودمو به پذیرش کارآموز مرکز انداختم. طرف هم یه کاغذ داد دست من و گفت برو حراست، یه فرم کوچولو پر کن، برگرد پیش خودم. رفتم حراست، یه آقایی دقیقا با تیپ حراستی (یه مقدار چاق، پیراهن خاکستری، شلوار طوسی، پیراهن روی شلوار، ریش کوتاه ولی نامرتب) اونجا نشسته بود و یه فرم به من داد که روش هزار بار تاکید شده بود که این فرم طبقه بندی سوپر محرمانه داره. چشمتون روز بد نبینه. لامصب پونزده صفحه بود! از دفترچه کنکور کلفت تر بود. عجب سوالایی. یه چیزی بود تو این مایه ها:
آیا قبل یا بعد یا در لحظه پیروزی انقلاب اسلامی، هیچ یک از همسایه های شما انگشتش تو دماغش بود؟ اگر پاسخ مثبت است مشخصات کامل (نمره کفش، قطر آپاندیس، معدل کتبی اول ابتدایی) فرد خاطی را بگویید. توضیح دهید که بعد از این عمل آیا انگشتش را مالید به ضد انقلاب یا رفت دستش رو شست؟
آیا در طول عمرتون از جلوی سفارتخانه خارجی رد شدین؟ چرا تجدید نشدین؟ دفعات این عمل و زمان دقیق را با دقت میکروثانیه بیان کنید.
شماره سریال همه اسکناسهایی که در ده سال گذشته به دستتان رسیده یا خرج کردید، با ذکر منبع دریافت، و محل هزینه بنویسید….
منم که دیدم اینجوریه شروع کردم براش همه چیزو نوشتم. سفر خارجی خواسته بود منم نوشتم در پنج سالگی رفتم آلمان و با ضدانقلاب دوسه تا نقشه براندازی کشیدیم که چون من اون موقع بچه بودم و عقلم نمی رسید با نقشه موشک درست کردم! پیشینه زندگیمو خواسته بود، منم براش از زمان بابای بابای بابام که اول تو روستا زندگی می کرده بعد اومده شهر و یهو ما شهرنشین شدیم براش توضیح دادم. شماره قطعه و ردیف قبر همه بستگان تا درجه هشتم رو نوشتم. محل تحصیل از دوران مهدکودک تا الآن رو نوشتم. ریز نمرات دانشگاه رو براش نوشتم…. دیگه خلاصه هرچی یادم اومد نوشتم. حدود یک ساعت فقط پر کردن فرم طول کشید. بعد گفت خب سه تا عکس بده با فتوکپی جلد و صفحات داخلی شناسنامه که نداشتم. تو اون آفتاب تا خونه اومدم و برگشتم و مدارک دادم بهش. بعد رفتم دوباره سراغ آقای پذیرش، اونم گفت بدو برو دنبال اون دکتر لطفی زاده اون کارآموز می خواد. ماشالا دکتره عجب چونه گرمی داشت، دقیقا دو ساعت حرف زد. می خواست مارو ببره تربیت مدرس تو یه آزمایشگاهی که هنوز مرتب نبود، آزمایشگاهشو براش مرتب کنیم، بعد یه ساعت دیجیتال بسازیم بعدش Speech recognition بکنیم!!! خودشم نمی دونست چی می خواد. بعد رفتم پیش اون پذیرش دوباره، گفتم خوشم نیومد از کارش یه کار دیگه بگو، گفت مگه به داخواه توئه! بعد یه سری از دوستان رو دیدیم و رفتیم ناهار خوردیم و یه ساعتی گپ زدیم، ماشالا اونایی که کار اداریشون تموم شده بود مشغول بیکاری رسمی بودن. بعد دوباره رفتم پیش آقایی که مارو تو مرکز راه داده بود و گفتم اگه بشه همینجا کارمو درست کن، اون زنگ زد پذیرش و قرار شد من برم نامه بگیرم، رفتم اونجا طرف می گه برو پیش همون دکتر لطفی زاده، گفتم الآن آقای فلانی باهاتون صحبت کرد، گفت پس چرا زودتر نگفتی کارتو درست کنم؟!! می خواستم بگم آخه مگه تو گذاشتی؟! خلاصه اینا درست شد و باز رفتیم دنبال امضای مدیر گروه و باز برگشتیم پیش آقای پذیرش و ظاهرا کارمون تموم شد. بعدشم رفتیم با دوستان وقتمون رو به چایی خوری گذروندیم، درحالی که برای اونا ساعت کارآموزی حساب می شد و مشغول پرکردن سیصد ساعتشون بودن!
حالام ده روز وقت دارم که یه جزوه پنجاه صفحه ای بنویسم که آدمای مبتدی که هیچی نمی دونن با خوندنش بفهمن VHDL چی چیه. جالبش اینه که خودم همونقدر VHDL بلدم که یه شتر تو صحرای عربستان بلده به خط چینی مطلب بنویسه. البته دیگه اینجوریام نیست، یه مقدار بیشتر بلدم، دوماه پیشم تو دانشگاه یه امتحانشو دادم که احتمالا نمره کامل می گیرم ولی آخه اون امتحان یه چیز خاصی بود. حدود هشتاد نفر داشتن با مشورت همدیگه و هزار تا کتاب و جزوه سوالا رو جواب می دادن و آقای مراقب می گفت بیزحمت موقع تقلب کردن پشت میز خودتون بشینین، توی کلاس راه نرین!!! به هرحال خدا خودش به خیر بگذرونه.
اینو آیدین در ساعت ۱۲:۱۲ نوشت.
۲ نظر به “”
جولای 16th, 2003 20:13
rooze avval e kaar aamoozit mobarak!!albate maa ke ta hala faghat kaar dodar aamoozi dashtim!!!belakhare to ham be jam e allaf haye 79 i peyvast!!!:P
جولای 16th, 2003 21:26
صد رحمت به شتر 2 کوهان عربستان !!