یکشنبه، ۱۱ مه ۲۰۰۳
آمار می گه که این قضیه ای که دارم تعریف می کنم، کثیف ترین واقعه ای بوده که تو عمرم دیدم (حتی کثیف تر از خوابگاهای دانشگاه شیراز):
یه معلم آمادگی دفاعی داشتیم سال سوم راهنمایی که جدی جدی خیال می کرد یه سرلشکریه برای خودش و مام ارتش بزرگ و آماده به خدمتش. البته مثل همه فرماندهان بزرگ پدر سربازای بیچاره رو در می اورد. یه روز که من طبق معمول، تو مراسم رژه اش خندیده بودم، مجبورم کرد دور حیاط مدرسه، پابرهنه، سه دور پامرغی برم. دور دوم تموم شده بود که یه دستور جدید اومد، کل گروهان ما (کلاس میم) باید ظرف کمتر از یه دقیقه، تو یه اتاقک توالت مدرسه می چپیدن، درواقع من حتی فرصت نداشتم که کفشامو پام کنم، حالا فرض کنین سی نفر آدم تو یه وجب توالت به صورت کنسرو پیش همدیگه چپیده بودن و من این وسط پابرهنه بودم، بعد تو این مخمصه گیر داد که باید در توالت رو ببندم، با لگد مارو به صورت MP3 در اورد تا تونست درو ببنده. بعد گفت حالا باید دونه دونه از روی دیوار برین توی توالت بغلی! مام خیلی خونسرد (البته خیلی هم نه!) برای همدیگه قلاب گرفتیم و با پاهای خیس و کثافت رفتیم رو سر و کول همدیگه که بتونیم بریم بالای دیوار، این وسط پای یکی از بچه ها رفت روی شیر آب و نتیجتا شیلنگ توالت با فشار به سروکله همه ما آب می پاشید و پیچ و تاب می خورد. ماجرا که تموم شد هممون تبدیل به یه موجود خیس و گلی و آغشته به کثافت شده بودیم. حتی فکر این کثافتکاری رو که می کنم خنده ام می گیره. نیم ساعت نشسته بودم لب دستشویی سنگی و پاهامو گرفته بودم زیر آب، تا یه ذره احساس کردم اقلا جورابمو می تونم پام کنم!
اینو آیدین در ساعت ۱۷:۰۸ نوشت.