جمعه، ۳۰ مه ۲۰۰۳
“فرانک ها اول آلمانی بودند، چون غذایشان عبارت بود از کلم شور و کالباس پیه خوک، که یک پارچ آبجو هم رویش سر می کشیدند، اما بعد بعضی از آنها یواش یواش شروع کردند به خوردن قورباغه و حلزون و خرچنگ. و در نتیجه یواش یواش فرانسوی شدند. ولی این قضیه در آن زمان به این سادگی معلوم نمی شد، چون قبلا قومی به اسم فرانسوی وجود نداشت که آلمانی های قورباغه خور که تغییر هویت می دادند، بدانند حالا دارند چه می شوند. بعد که خوب تغییر هویت دادند، دیدند که فرانسوی شده اند!”
چنین کنند بزرگان (شارلمانی) – ویل کاپی / نجف دریابندری
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۶ نوشت.
بازم در محضر دائیم:
همه چیزای خوب درون آدمه. وقتی خوشحالی، وقتی فکرت بازه، وقتی احساس راحتی می کنی، به خاطر اینه که به درونت توجه کردی، وقتی ناراحتی پیش میاد به خاطر عوامل بیرونیه. حتی خدا درونیه.
بعدش یه چیزایی راجب “7 states of consciousness” گفت، راستش درست متوجه نشدم، ولی چیز خوبی به نطر می رسید، و مطمئنا آرامش بخش.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۲ نوشت.
این کارلسون خیلی حرص می ده منو. مرتیکه کتاب مخابرات نوشته، ولی معلومه که دنبال نوبل ادبیات بوده!
بخشی از پاراگراف آغازین کتاب فوق الذکر:
در شبی گیسو فروهشته به دامن، که بادهای نویز آلود از جانب مشرق وزان بود، نجیب زاده ای که همانا سیگنالی بود با دامنه طیف مثبت، (که حتی اگر در نقاطی این دامنه منفی می شد، با اضافه نمودن صدوهشتاد درجه به فاز، آن را مثبت می کرد)، سوار بر اسب سفید تیزرو خود که کاریری با فرکانس بالا بود، از قلعه اجدادی (آنتنی زیبا و اصیل) جدا گردید و به سوی سرنوشت روان شد. باری، نجیب زاده قصه ما هرگز نمی دانست که قرار است به زودی عاشق دختر چوپانی شود که فیلتری پایین گذر بود که نه تنها پهنای باند 3dB، که پهنای باند -10dB وی نیز با نجیب زاده، کوچکترین همپوشی ای نداشت. دختر چوپان هرگز نمی توانست خود را به فرکانس نجیب زاده برساند، ولی نجیب زاده که عشق چشمانش را کور کرده بود و در همه جهات منتشر می شد، ناامید نگردید، و تصمیم گرفت خود را دمدوله کند. ولی کاش مساله به همین جا ختم می شد، دخترک فیلتر RC ساده ای بود، با اعوجاج بسیار…
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۶ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۲۸ مه ۲۰۰۳
در محضر دائیم:
آیدین! دوتا element هست که همیشه مزاحم progress بشریت بوده، چسبیدن به آرزوها و عصبانیت.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۲ نوشت.
فقط می دونم اصلا سعی نمی کنم الآن تصمیم بگیرم، چون فعلا مرغ من فقط یه پا داره. شایدم کمتر!
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۲ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۷ مه ۲۰۰۳
هیچ وقت از آدمایی که تکلیفشون با خودشون معلوم نیست، خوشم نیومده. الآن از خودم نفرت دارم. می شنوی آیدین؟ حالمو بهم می زنی.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۱۰ نوشت.
می دونی تو ساعت اوج ترافیک، تو همت، با سرعت 150 رانندگی کردن یعنی چی؟ خودم ترسیده بودم، ولی راستش اون موقع چندان فرقی هم به حالم نمی کرد.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۹ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۲۶ مه ۲۰۰۳
فرض کن بخوای پسر دایی سه ساله ات رو سرگرم کنی، ببریش سراغ فیلما که یه کارتون براش انتخاب کنی، نوار کارلوس سانتانا رو نشون بده و بگه “سانتانا رو بذار”!
بزرگ بشه چی می شه!
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۷ نوشت.
I’d like for you and I to go romancing
Say the word your wish is my command.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۴ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۲۵ مه ۲۰۰۳
یه آقایی هست که خیال می کنه چون من با دختر همکلاسیم شوخی می کنم و می گم و می خندم و اونم خودشو چسبونده به من و اونجا هست، پس اونم حق داره همون حرفایی که من می زنم رو بزنه و حتی درک ناقصش تو روابط اجتماعی، بهش این حق رو می ده که سطح حرفاش رو از این هم جلوتر ببره. بعد هم که بهش یه جوری حالی می کنی که رفتارش درست نیست، شاکی می شه که شماها نمی فهمین!!!
پ.ن. نمی دونم نوشتن این حرفا اینجا درسته یا نه، به هر حال اون آدمیه که همه کسایی که تو دانشگاه منو می شناسن اونم می شناسن. به طرز وحشتناکی دیدش به روابط اجتماعی بخصوص با جنس مخالف با استانداردهای مورد قبول بقیه آدما فرق داره و در کمال اعتماد به نفس، معتقده که ما همه اشتباه می کنیم و اون درست رفتار می کنه! نتیجه اش اینه که بینهایت اسم روش گذاشته شده و تقریبا هیچ کس حوصله اشو نداره!
[
۱۱ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۰ نوشت.
طرف سر کلاس میدان و امواج، از ابریشمیان می پرسه: فرق ولتاژ لحظه ای با ولتاژی که ولتمتر نشون می ده چیه؟!!! من اگه جای ابریشمیان بودم، می انداختمش!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۵ نوشت.
تا حالا اینقدر با پررویی امتحان نداده بودم، دیگه آخرش کار به جایی رسیده بود که یارو مراقبه می گفت: “تقلب می کنین عیب نداره، اقلا بشینین سر جاتون تقلب کنین!”
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۴ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۲۴ مه ۲۰۰۳
Yes, I’m movin’, Yes I’m movin’
get ready for the big time
Tap dancing on a land mine
Yes I’m movin’, Yes I’m movin’…
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۴ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۲۳ مه ۲۰۰۳
رفته بودیم مسجد برای ختم. مراسمش برای من بیشتر خنده داره تا گریه دار. این مسجدش که یه تلویزیون TFT و دوتا دوربین گذاشته بود، همش حضار رو نشون می داد. با این صندلیا هم که کم کم مسجدا شبیه کلیسا می شن. سروصداهای قسمت زنونه خیلی جالبه، خوب دوست دارم ببینم چه خبره! از یه چیزی مطمئنم، یا دختر دار نمی شم، یا یه جوری تربیتش می کنم که اینجوری زاری نکنه برام! بازم برای بار صدم می گم، منو بسوزونین، نوحه و گریه و زاری هم راه نندازین، فقط دوتا آهنگ پخش کنین، Bohemian Rhapsody و Knocking on heaven’s door. بعدشم برین خونه سر کار و زندگیتون، هر کی هم گریه کنه خره!!!
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۳۰ نوشت.
فکر کنم آپاندیسم دیشب تو خواب ترکیده، چون از صبح دیگه درد نمی کنه!!!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۲۹ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۲۲ مه ۲۰۰۳
اینجام درد می کنه. با جای عمل بابام مقایسه کردیم، نتیجه گرفتیم که آپاندیسه، حالا قراره شب که خوابیدم، یهو اساسا درد بگیره و بعدشم بترکه!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۵ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۲۱ مه ۲۰۰۳
حفاظت شده:
[برای نمایش یافتن دیدگاهها رمز عبور را بنویسید.]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۰ نوشت.
یه نفر دیگه به آدمای اون دنیا اضافه شد، به شرطی که اصلا اون دنیایی وجود داشته باشه…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۹ نوشت.
فکر کنم دیگه کم کم دارم یه موجی واقعی می شم، تا چند وقت دیگه وقتی می رم سلمونی باید بگم دورشو کوتاه کن وسطشم تِی بکش!
[
۵ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۱۳ نوشت.
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
واندر این کار دل خویش به دریا فکنم…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۳۵ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۰ مه ۲۰۰۳
ترکیب ستون سمت راست به هم ریخت، لینک ها به روز شدند، موسیقی عوض شد، صفحه موسیقی هم باید تکمیل بشه.
گیتاری که آخر موزیک جدید هست، شاید به نظرم قشنگ ترینی باشه که شنیدم، با حال روز فعلیم هم جوره.
NIRVANA – The man who sold the world
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۴ نوشت.
تو فقط دعا کن، این دفعه خودم باید همه چیزو میزون کنم…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۹ نوشت.
امتحان خوب بود، به جز اینکه برای یه تکنیک سه خطی اسمبلی که بلد نبودم، یه الگوریتم نبوغ آمیز طراحی کردم که دو صفحه برنامه شد، همش نگران بودم این همه کد که من دارم می نویسم، از 4 کیلوبایت Code memory که 8051 زبون بسته داره، بیشتر بشه!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۸ نوشت.
احمدیان می گه: این مدولاتور Narrowband FM هستش که با روش آرمسترانگ تبدیلش می کنیم به Wideband، امید می گه: مگه آرمسترانگ همونی نبود که ماه رو کشف کرد؟! باید تصحیح بشه، آرمسترانگ همونی بود که وجود ماه رو به صورت عملی اثبات کرد!
یارو تو کارگاه می گه: این استیلن و اکسیژنو باز می کنین و شعله رو روشن می کنین، حالا اکسیژن که زیاد بشه، اول شعله خنثی کننده داریم، بعد شعله اکسید کننده که فرقشون تو صداشونه، شعله اکسید کننده، صدای اکسیژن می ده!!! باید گوشمو تقویت کنم، چون به نظرم صدای اکسیژن با صدای بقیه گازها هیچ فرقی نداشت!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۴۷ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۱۹ مه ۲۰۰۳
دوتا شمع رو میز روشن کرده بود و زل زده بود به شعله اشون. صدای ضبط همسایه بغلی می اومد که داشت به یه موزیک واقعا رمانتیک گوش می کرد. همزمان با شمع، اونم اشک می ریخت. همچنان صدای موسیقی رو می شنید. بلند شد، شمع ها رو کرد تو گوشاش، بعد مثل آدم گرفت خوابید!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۳ نوشت.
Now I can’t sing a love song, like the way its meant to be
Well, I guess I’m not that good anymore
But baby, thats just me…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۶ نوشت.
داشتم عکسای سفر شیراز رو می دیدم، عجب کنفرانس علمی دانشجویی ای رفته بودیم! از عکسا می فهمم که اگه حالم خوب بود چقدر خوش می گذشته بهم. همونطور که به بقیه خوش گذشت.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۶ نوشت.
دارم کم کم به استعداد خودم تو درسای دیجیتال ایمان میارم!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۵ نوشت.
وقتی تازه هیجده سالم شده بود، خودمو خیلی بزرگ می دونستم، برای مسولیت های اون موقع بزرگ هم بودم، ولی حالا که بیست سالگی هم داره تموم می شه، می بینم که خیلی کوچیکم، برای تصمیمایی که برای خودم گرفتم….
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۳۹ نوشت.
یکی به این من احمق بگه: اگه گرمت شده و عرق کردی نباید پنجره رو باز کنی و بلوزتو در بیاری و بگیری بخوابی، وگرنه وقتی از خواب بیدار می شی هیچ تضمینی نیست که کمردرد و ریبوزوم و پلاتی پوس نگرفته باشی، تازه باید خیلی شانس بیاری که کاروتیدت ورم نکنه! (کیف کردین چه همه اطلاعات پزشکی دارم؟!)
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۳۸ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۱۸ مه ۲۰۰۳
احساسم اینه که تو یه حیاط قدیمی وایستادم، از همونایی که یه حوض وسطشه و چهارتا باغچه قرینه، چهار طرفش. دستامو باز کردم و دارم با سرعت دور خودم می چرخم. یهو زیر پام خالی می شه و می افتم و انگار از خواب می پرم.
اه، لعنت به این خونه های قدیمی که همیشه حیاطش نشست می کنه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۴ نوشت.
مساله اینه که مساله به این راحتیا نیست، فکر می کردم می تونم گذشته رو فراموش کنم، یا حداقل اثرش رو آینده اونقدر کم هست که بشه راحت بیخیالش شد، درحالیکه اینجوری نیست. تموم شده ولی روی مسیر جدیدم اثر داره. بازم می شه حلش کرد ولی انرژی بیشتری می خواد، و حسابگری بیشتر…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۴ نوشت.
واااای خدا من که گیج شدم، این 8051 چرا اینهمه پایه داره؟ این اسمبلی چرا مثل آدم، دوتا حلقه درست حسابی نداره؟ همه کارشو باید با jump راه بندازه!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۶ نوشت.
بشکنه این دست که نمک نداره! هیچ می دونی چقدر جون کندم تا تونستم پیدات کنم؟ اصلا تو که می دونستی من می خوام بخوابم، چرا خودت زودتر زنگ نزدی؟ عیب نداره، شماها همتون همین جوری هستین!!!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۵ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۱۷ مه ۲۰۰۳
آخ جون سردرد نازنینم، امشبم مهمونمه. از وقتی تو چهار سالگی با کله روی سنگای خیابون ولو شدم تا الآن، اقلا ماهی یه بار محل برخورد درد می گیره. اگه فاصله اش زیاد بشه دلم براش تنگ می شه.
پرستار! اینا رو نمی نویسم که حساسیت تورو تحریک کنم، بیشتر برای اینه که خودم یادم باشه.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۶ نوشت.
داشتم تو یه سایتی که یه سری عکس قدیمی از مدرسه عزیزمون داشت می گشتم، یهو به این نتیجه رسیدم که اون آقاهه که اون ردیف پایین نشسته رو با تقریب خوبی می شناسم! (رو خود عکس کلیک کنین که بزرگشو ببینین).
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۷:۱۷ نوشت.
روز جهانی مخابرات رو به همه مخابراتی های گرامی و سایر غیر مخابراتی هایی که با این بزرگواران نشست و برخاست دارند، تبریک می گم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۷:۱۵ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۱۶ مه ۲۰۰۳
وااای، این حرفاش خیلی سنگین بود.
“آدم یه وقتایی از زندگی ناامید می شه، می ره سراغ موسیقی و دخانیات و جادو و این حرفا، چیزایی که به مرگ نزدیکش کنن، بعد از یه مدت از مرگ ناامید می شه، حالا تکلیف چیه؟”
جدی تکلیف چیه؟
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۱ نوشت.
قضیه رو می شه به این تشبیه کرد:
برای گذروندن سردرد بعد از مستی، یه ذره مشروب می خورن که درواقع بی حسشون می کنه تا وقتی که اون حالت برطرف بشه، ولی اون اونقدر خورد که دوباره مست شد، شاید بدتر از بار قبل…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۶ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۱۵ مه ۲۰۰۳
چقدر خوبه که دخترا از پسرا خواستگاری نمی کنن، وگرنه باید در روز اقلا به صدتاشون جواب منفی می دادم!
[
۵ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۳ نوشت.
“تاریکی باز برگشت. و ما فکر کردیم هرچه باید اتفاق می افتاد اتفاق افتاده است و مادربزرگ گفت:
– حالا به آخرش رسیدیم، باید حرف قدیمی ها را قبول کرد.
قضیه کاملا برعکس بود، زمین یکی از چرخش های روزانه اش را به آخر رسانده بود. شب شده بود و همه چیز، تازه شروع شده بود.”
(کمدی های کیهانی – ایتالو کالوینو)
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۹ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۱۴ مه ۲۰۰۳
تموم عمرش دنبال دختری می گشت که از همه نظر عین خودش فکر کنه، حواسش نبود که همچین دختری، پسر از آب در میاد.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۵ نوشت.
کارت زرده ی کتاب کتابخونه رو برداشتم که ببینم کی باید کتابو پس بدم، می بینم یه ننری ورداشته توش جلوی اسم من دری وری نوشته! خیلی خوشحال می شم که بفهمم کی بوده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۵ نوشت.
موهامو خیس کردم و بعد ولشون کردم تا خود به خود خشک بشه. خودتون حساب کنین ببینین یه مشت موی بلند خشک و زبر فرفری، وقتی اینجوری به امون خدا ول بشن، به چه ریختی در میان. به نظر خودم که خیلی قشنگ شده، ولی نمی دونم چرا وقتی تو پارکینگ همسایه ها منو دیدن یهو زدن زیر خنده! واقعا که! چه مردم ندید بدیدی پیدا می شن!!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۴۴ نوشت.
I’m not like them
But I can pretend
The sun is gone
But I have a light
The day is done
But I’m having fun
I think I’m dumb
Or maybe just happy
Think I’m just happy
My heart is broke
But I have some glue
Help me inhale
And mend it with you
We’ll float around
And hang out on clouds
Then we’ll come down
And I have a hangover…Have a hangover
Skin the sun
Fall asleep
Wish away
The soul is cheap
Lesson learned
Wish me luck
Soothe the burn
Wake me up
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۶:۱۵ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۱۳ مه ۲۰۰۳
If I had to lose a mile
If I had to touch feelings
I would lose my soul
The way I do…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۹ نوشت.
فکر نمی کنم اگه با گاوآهن اعصابمو شخم می زدم از این بدتر می شد. وضعیت بروبچ که به اندازه کافی فکر رو مشغول می کنه، یه امتحان عظیم دارم که از همین الآن شروع کنم، تا موقع امتحان حتی نمی رسم جزوه رو ورق بزنم، حسابی خسته ام. یه قضیه ای رو که اتفاقا روش حساب باز کرده بودم، فکر کنم از بیخ گند زدم رفته. همه اینا تو مغزت دور بزنه و تو با یه ماشین بدون بنزین تو ترافیک گیر کرده باشی که یهو یه الاغی عین اجل معلق از پشت بکوبه بهت. اصلا نمی دونم چرا اینا رو دارم اینجا می نویسم. فقط می دونم که الآن اصلا تعادل ندارم، اگه دستم برسه اقلا یه لیتر ویسکی رو یه ضرب می خورم، حیف که نمی رسه. می دونم که هیچی نشده، می دونم که نباید غر بزنم. نمی تونم، من رسما دارم کم میارم.
بگو که خراب نکردم، بگو…
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۸ نوشت.
هاه! احساسم اینه که بازم خراب کردم….
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۴ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۱۲ مه ۲۰۰۳
وااااای امان از همسایه نااهل! همش یه هفته اس که اسباب کشی کردن، پسره الاغ، یه باند گنده گذاشته اونور دیواری که اینورش میز منه، روزی دویست و پنجاه بار “نازی جون” گوش می کنه، حالا حواس آدمو پرت می کنه، به درک، اقلا یه چیزی گوش نمی کنه که ارزش گوش کردن داشته باشه، همین روزا یه سلکشن حسابی راک درست می کنم، با صدای بلند براش پخش می کنم تا بفهمه موسیقی به چی می گن!!!
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۱ نوشت.
از الکترونیک نفرت دارم، یکی از علوم غیر دقیقه است که خودشو بین علوم دقیقه جا زده!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۰ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۱۱ مه ۲۰۰۳
از لثه هام مثل خر، خون میاد. (البته من تاحالا ندیدم از خر چه جوری خون میاد، ولی ترجیح می دم این قضیه رو به همون تشبیه کنم!). چیز جدیدی نیست، ولی امشب خیلی شدید شده.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۴ نوشت.
آمار می گه که این قضیه ای که دارم تعریف می کنم، کثیف ترین واقعه ای بوده که تو عمرم دیدم (حتی کثیف تر از خوابگاهای دانشگاه شیراز):
یه معلم آمادگی دفاعی داشتیم سال سوم راهنمایی که جدی جدی خیال می کرد یه سرلشکریه برای خودش و مام ارتش بزرگ و آماده به خدمتش. البته مثل همه فرماندهان بزرگ پدر سربازای بیچاره رو در می اورد. یه روز که من طبق معمول، تو مراسم رژه اش خندیده بودم، مجبورم کرد دور حیاط مدرسه، پابرهنه، سه دور پامرغی برم. دور دوم تموم شده بود که یه دستور جدید اومد، کل گروهان ما (کلاس میم) باید ظرف کمتر از یه دقیقه، تو یه اتاقک توالت مدرسه می چپیدن، درواقع من حتی فرصت نداشتم که کفشامو پام کنم، حالا فرض کنین سی نفر آدم تو یه وجب توالت به صورت کنسرو پیش همدیگه چپیده بودن و من این وسط پابرهنه بودم، بعد تو این مخمصه گیر داد که باید در توالت رو ببندم، با لگد مارو به صورت MP3 در اورد تا تونست درو ببنده. بعد گفت حالا باید دونه دونه از روی دیوار برین توی توالت بغلی! مام خیلی خونسرد (البته خیلی هم نه!) برای همدیگه قلاب گرفتیم و با پاهای خیس و کثافت رفتیم رو سر و کول همدیگه که بتونیم بریم بالای دیوار، این وسط پای یکی از بچه ها رفت روی شیر آب و نتیجتا شیلنگ توالت با فشار به سروکله همه ما آب می پاشید و پیچ و تاب می خورد. ماجرا که تموم شد هممون تبدیل به یه موجود خیس و گلی و آغشته به کثافت شده بودیم. حتی فکر این کثافتکاری رو که می کنم خنده ام می گیره. نیم ساعت نشسته بودم لب دستشویی سنگی و پاهامو گرفته بودم زیر آب، تا یه ذره احساس کردم اقلا جورابمو می تونم پام کنم!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۸ نوشت.
قال امید: اگه یه روزی دیدی تو زندگیت، خیلی بیشتر از کوپنت داری شانس میاری، مطمئن باش عاشق شدی!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۷ نوشت.
یکی از انواع موجودات قابل تامل، اینایی هستن که هرروز با تیریپشون می رن گردش و کافی شاپ و دیزی سرا و کوفت و زهرمار، و هرروز هم خودشون حساب می کنن و اجازه نمی دن که دختره حساب کنه. می خواین چی چی رو ثابت کنین؟ خیلی مایه دارین؟ من که می دونم خودتون با اتوبوس طی طریق می کنین از بس که پول ته جیبتون نمی مونه! آخرش که ولتون می کنه و می ره، فقط پولتون حروم شده، اگرم قرار باشه بمونه، این که نشد زندگی، یه کم به فکر پس انداز باشین هردوتون، بخدا زندگی خرج داره!
خوشم میاد، خوب می تونم ادای این بابابزرگای روان-جامعه شناسو در بیارم!!!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۶ نوشت.
من حالم خوبه، هیچیم نیست. فقط یه مسائلی پیش اومده که بعضی از resource های منو دارن شدیدا مصرف می کنن. به نوشته های اخیرم توجه نکنین. نگرانم هم نباشین. البته اصولا اگه کسی نگران بود.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۸ نوشت.
قضیه سانسور اینترنت تو ایران جدیه. قربون وزیر مخابرات برم که می گه این یه کار معمولیه که تو همه کشورای جهان اتفاق می افته. خنده داره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۷ نوشت.
Wintertime winds blow cold the season
Fallen in love, I’m hopin’ to be
Wind is so cold, is that the reason?
Keeping you warm, your hands touching me
Come with me dance, my dear
Winter’s so cold this year
You are so warm
My wintertime love to be…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۶ نوشت.
همینم مونده بود که استاد محترم درس اصول میکروکنترلر بخواد ازم کوییز بگیره. ورقه ای که می خواستم تحویل بدم اصلا سفید نبود، ولی از نظر ارزش با ورقه سفید هیچ فرقی نداشت، درواقع فقط یه مشت نوشته خط خطی شده بود، با یه فلوچارت! شانس اوردم ورقه ها رو جمع نکرد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۴ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۱۰ مه ۲۰۰۳
دارم می افتم. یه چاهیه که خیلی نمی شه به تهش امید بست. دارم می افتم و هیچ تلاشی نمی کنم که خودمو به جایی بند کنم و جلوی افتادنمو بگیرم. به خاطر اینکه دلمو به اون ته خوش کردم. می دونم که دارم دیوونگی می کنم ولی ممکنه اون ته بهشت باشه. یعنی امیدوارم که باشه…
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۶ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۸ مه ۲۰۰۳
به زبون و شهامتی احتیاج دارم که خیلی وقت پیش از دست دادم، می ترسم هیچ وقت برنگرده، می ترسم بازم دیر بشه…
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۷ نوشت.
خیلی خوبه که گاهی وقت،ا به قدیما و طرز فکرت تو اون زمانا فکر کنی و ببینی که چقدر فکرات بچه گانه بودن، حتی اگه این قدیما، دو سه ماه پیش باشه!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۶ نوشت.
نمایشگاه!
اولا که تنها خریدم، “تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران! و سیمور: پیشگفتار” بود. فکر کنم دیگه واقعا آخرین کتاب منتشر شده سالینجر بود که نخونده بودم. البته یه خانومی که نمی گم کی بود، نوشابه اشو ریخت رو کتاب بنده خدای ما. البته به جز این یه ساندویچ بدمزه و یه نوشابه هم خریدم. تاحالا اینجوری دست خالی از نمایشگاه برنگشته بودم، خودم شرمنده بودم، ولی به هر حال به نظرم نمایشگاه امسال چیز جالبی نبود. کتابی که خیلی زیاد بود “هری پاتر” بود. فکر کنم اقلا ده تا چاپ مختلفشو دیدیم. دیگه اینکه این خانومای انتشارات مس، امسال خیلی یونیفرمشون قشنگ بود، از اون روسری قرمزای پارسال دست کشیده بودن و امسال آبی پوشیده بودن. پوستر باب دیلن هم نداشتن خاک بر سرا. طبق معمول کلی هم آشنا دیدیم، از جمله امیر مسعود، بعد یه عالمه گشتیم دنبال انتشارات… (اسمش یادم نیست، فقط می دونم “ف” داشت!)، اونجا آشنا پیدا کردیم و رفتیم تو غرفه اشون و اونام بهمون نوشابه دادن، همون موقع نتیجه گرفتیم که حافظه نازنینم همچین یه مقدار bad sector داره انگار! بعد رفتیم مطبوعات و من رفتم غرفه چلچراغ، سراغ بزرگمهر رو گرفتم (یه زمانی کارگاه نگارش مدرسه راهنمایی پنج تا عضو دائم داشت، که من و بزرگمهر هم بودیم، هرچی اون چار تا پیشرفت کردن و نوشته هاشون بهتر شد، من افت شدید داشتم تو اون دوران، بزرگمهر اصلا نیومد دبیرستان، رفت مدرسه فرهنگ که مخصوص علوم انسانی بود، الآنم تو چلچراغ می نویسه)، خلاصه سراغشو گرفتم و نبود، بعد همون خانومه که اونجا بود، گفت “لابد شمام از علامه حلیایین؟”!!! (چقدر طولش دادم!)، بعد حالم تو همون سالن تقریبا به هم خورد و خودمم نفهمیدم چرا، احتمالا این چربی های دور قلب و قندخونم کم کم دارن اثر می کنن، بعد رفتیم سراغ مجله وب و جناب حمیدرضا رو پیدا کردیم که حضرتشون شربت بسیار خوشمزه ای به ما دادن! بعدم بالاخره برگشتیم سر خونه زندگیمون، فرض کنین با اون خستگی، از سالن مطبوعات (ته نماشگاه)، تا دم پمپ بنزین پارک وی (محل پارک ماشین) پیاده اومدیم که واقعا طاقت فرسا بود. به هرحال، خلاصه اینکه روز خوبی بود، دست اونایی که بودن در نکنه.
(راستی! دو جور آدم تو نمایشگاه هست: بازدید کننده، بازدید کننده ی بازدیدکنندگان!)
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۶ نوشت.
واقعا که! این همه من جون می کنم و سناریو می چینم، بعد یهو اینا یه برداشتی از قضیه می کنن که اصلا خلاف هدف من بوده!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۲ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۷ مه ۲۰۰۳
من اون یه دونه ماشینم که تو اتوبان، خلاف جهت بقیه حرکت می کنه. حالا یا من دیوونه ام، یا بقیه!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۲۸ نوشت.
My girl, my girl, don’t lie to me
Tell me where did you sleep last night
In the pines, in the pines
Where the sun don’t ever shine
I would shiver the whole night through
My girl, my girl, where will you go
I’m going where the cold wind blows
In the pines, in the pines
Where the sun don’t ever shine
I would shiver the whole night through…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۴۹ نوشت.
اینم یه تعریف قشنگ از برخورد موج با آینه (عینا جمله ابریشمیان):
“موج تا آینه میاد، یه معلق می زنه، بر می گرده”
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۰۱ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۶ مه ۲۰۰۳
وقتی که خیلی خسته ای، وقتی که باز یه مشت فکر عوضی داره مختو می خوره، وقتی که سر کلاسات احساس می کنی همه استادا دارن مریخی حرف می زنن، وقتی که هرکی دور و برته خودش یه جوری حالش خوب نیست، فقط منتظری که برسی خونه و بری سراغ آهنگات و چند ساعت خودتو تو صدای بلند غرق کنی. ولی هیچکدوم از اونایی که فکر می کردی، جواب نمی ده. دورز و باب دیلن و لورنا و نیروانا فقط حالتو بدتر می کنن….
امروز اگه فردی مرکوری نبود، محال بود من بتونم یه ذره آروم بشم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۹ نوشت.
اگه یه روزی شاه بشم، خودمو به عنوان دلقک دربار منصوب می کنم!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۸ نوشت.
وقتی پشت سرمو نگاه می کنم یه روند کلی می بینم: یه موفقیت، دنباله رفتارهایی که موفقیت رو به گند می کشه، کلی جون کندن، یه موفقیت….
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۷ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۵ مه ۲۰۰۳
امام جمعه تهران مردم عراق رو دعوت به انتفاضه کرده.
سوال: انتفاضه چیه؟
جواب: روشی است که در آن، به طرف کسی که ازش خوشت نمیاد سنگ پرت می کنی، اون در عوض موشک می زنه تو سرت.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۲ نوشت.
این خانوم خوشگله رو می شناسین؟ از اون موقع تاحالا کلی پیشرفت کرده. اولا که کیهان بهش دکترای الکترونیک داده، دوما که برای شورای شهر تهران انتخاب شده و از تاج زاده هم بیشتر رای اورده، سوما که رو در اتاقش برای ساعات پذیرش دانشجو نوشته: “با منشی ام در شورای شهر هماهنگ کنید”!!!!
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۰ نوشت.
دیگه هیچ کس رو دوست ندارم.
نه! نه!
همه رو دوست دارم، ولی بازم هیچ کس رو دوست ندارم…
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۰۰ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۳ مه ۲۰۰۳
Sooner or later, one of us must know that the other one is a great liar!
[
۵ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۷ نوشت.
Come on you target for faraway laughter,
come on you stranger, you legend, you martyr,
and shine…..
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۹ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۲ مه ۲۰۰۳
You ask about my conscience, and I offer you my soul
You ask if I’ll grow to be a wise man
Well I ask if I’ll grow old
You ask me if I’ve known love
And what its like to sing songs in the rain
Well, I’ve seen love come, I’ve seen it shot down
I’ve seen it die in vain…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۴۹ نوشت.