دوشنبه، ۳۱ مارس ۲۰۰۳
یه کتاب می خواستم بخرم، رفتم پنجره. بعدش هوس کردم یه سری به دانشکده بزنم. نمی دونم چی داره که اینقدر دلم براش تنگ می شه. اون چیزی که دیدم بیشتر دلم گرفت. همه درا بسته بود. هیچ کس نبود. چراغا خاموش. هیچ کس هیچ کس. ده دقیقه وایستادم تو کوچه پشتی خیره شدم به ساختمون… خسته شدم چرا تعطیلات تموم نمی شه؟
اینو آیدین در ساعت ۱۵:۳۱ نوشت.